فقط برام فریاد مونده...

-          بهتون دلخوشی می دم پدر بدبخت من که سی ساله برای فرهنگ این مملکت کار می کنه برای همه چیزش لنگه از کاغذ و مرکب تا چاپ و پخش و اجازه ی تک تک کلمات . اما امثال شما هیچ منعی ندارین . حتی مانع نمی شن از دخترش بخواین به خاطر یکی دیگه ازتون التماس کنه... ولی باشه بهتون التماس می کنم. بخاطر یکی دیگه نه خودم. بخاطر نجات یکی دیگه, که ته چاه و من دارم تقلا می کنم بکشمش به سطح خاک. از زیر زیر صفر به صفر. ستمکشی مثل خود من که بجای یکی دیگه داره تنبیه و تحقیر می شه!

-          مثل اینکه بیشتر از این چیزی بلد نیستی؟... من خیلی وقته یه گریه ی درست و حسابی ندیدم!

-          حالا هم نمی بینی, من گریه هام رو قبلا کردم. حالا فقط فریاد برام مونده!

پی نوشت:

تکه پاره ای از فیلم سگ کشی (بهرام بیضایی)

رجوع شود به آلبوم فریاد استاد شجریان

 

 

 

عکس عید

عید در روستایی نزدیک طبس عکس پیرمردی را گرفتم که در کنار خیابان ماهی عید می فروخت. در عکس همه شاد هستند. دورش جمع شده اند و چانه می زنند. پیرمرد فقط پول هایش را می شمرد. نمی توان چین های صورتش را شمرد. دستانش معمولی هستند و نشانی از شغل اصلی اش ندارند. یک نخ سیگار از یکی از دور و بری ها می گیرد اما روشن نمی کند. بچه های کوچک هم با دوچرخه از راه می رسند. ماهی های کوچک دانه ای صد تومان فروخته می شوند. داخل پلاستیک و سطل می اندازندشان و همراه دوچرخه ها می روند. دورتر زنی خیابان را آب جارو می کند. جارویش از برگ نخل است. کودکی که می شناسمش به سیگار پیرمرد زل زده است و سرش را می خاراند.

راوی/نویسنده

سوار اتوبوس دانشگاه بودم، نزدیک جایی بود که بزرگراه روی پل می رود و من خوشم می آید. ته مانده های مجله محبوبم را ورق می زدم تا چیزی را جا نیانداخته باشم که به کلمه ی جادویی رسیدم: روایت. یادم اقتاد قبلا نصفه ولش کرده ام، حرفهای تکراری در مورد راوی اول شخص و دانای کل و... و خلاصه کسل کننده بود. از یک جایی در وسط هایش شروع کردم. و در جمله بعد به این جمله از ماریو بارگاس یوسا رسیدم: «راوی همواره متمایز از نویسنده است، یکی دیگر از آفریده های اوست و بی تردید مهم ترین آفریده ی او.» همین جمله باعث شد تا آخرش بخوانم و بعد از اول ادامه بدهم تا برسم به همین جمله. بقیه اش ربطی به این جمله نداشت، اما به دانشگاه رسیده بودم و این سوال باقی بود؛ کدام نویسنده ای به یک همچین جمله ای درباره ی راوی می رسد؟ یوسا! بقیه اش تخیلاتم بود که به من اطمینان می داد او یک شیاد بوده و از نویسندگی فقط کاسبی و کلاه گذاشتن سر مخاطب را می فهمد.

دوست ندارم سیاسی بنویسم...نوشتک چندم + ۱

-         دوست ندارم سیاسی بنویسم...ولی مگر می ذارند...

-         کی نمی ذاره ؟

-         مردم ، جامعه...شما...

-         خب سیاسی بنویس ولی چرا بر علیه نظام داری می نویسی ؟

-         کی ؟ من ؟

-         نه پس بابام...

-         ...

-         می بینی ... همین که 2 تا داد بزنن سرتون آدم می شید...همتون بچه اید...یه مش بچه [...] هستید که مادر پدر تون یادتون ندادن سرتون تو کار خودتون باشه...آخه شما رو چه به این کارا...شما برید دنبال دختربازی ، برید دنبال درس ، فوتبال...اصلا ببینم تا حالا 90 دیدی ؟

-         من تلویزیون نگاه نمی کنم...

-         همون دیگه که اینجوری شدی...حتما از صبح تا شب پای ماهواره نشستی اون ها هم هر چی می دن تو می خوری...

-         من ماهواره هم نمی بینم...

-         خب دیگه بدتر...حتما می ری توی اینترنت همش اراجیف اینو و اونو می خونی...شما ها آدم نمی شید...بابا این همه سایت خوب خوب (!) هست ...برید اونا رو بخونید...اخه شما رو چه به سیاست...

-         من اینترنت دوست ندارم...

-         ای بابا ... دیگه بدتر...حتما می شینی کتاب می خونی...این اراجیف خدا نشناسای ضد ولایت رو می خونی...می یای چرند می گی...بچه اینا درس و زندگی نمی شه که ...بشین سر زندگیت...

-         من خیلی ازین کتابا نخوندم...

-         پس چه غلطی می کنی بچه...تو که هیچ کدومو نه می خونی نه نگاه می کنی پس چه [...] می خوری ؟ الکی شکمی از سر[...] می نویسی ؟ چرا الکی بر علیه این نظام مقدس تبلیغ می کنی...

-         من بر علیه نظام تبلیغ نمی کنم...من می بینم و فکر می کنم...در این مملکت نیازی به چیزهای دیگر نیست...

**********

پی نوشت : دکتر حسابی : در ممالک جهان سوم ، اگر بخواهی کشورت را آباد کنی خانه ات ویران می شود و اگر بخواهی خانه ات را آباد کنی ، باید کشورت را ویران کنی...

پی نوشت 2 : انتخاب کنید : خانه یا کشور ؟

می خوام قلقش دستم بیاد![5]

"..جبرئیل به بیماری اسرار آمیزی دچار می شود. بیماری غیر طبیعی و غیر معمولی که تمام توانایی او را تحلیل می برد و او فرسوده و نا امید دعا می کند: یا الله مرا رها مکن. به من علامتی بنما ای خدای رحمن و رحیم. اما هیچگونه علامتی ظاهر نمی شود و هیچ پاسخی نیز نمی شنود. به خود می گوید خدایی در کار نیست. من صرفا با باد هوا سخن گفته ام. به محض اینکه جبرئیل فرشته ایمانش را به خدا از دست می دهد، حال او رو به بهبود می گذارد. مرخصی می گیرد و بلافاصله به رستورانی می رود و در مخالفت با دین سابقش ، اسلام ، در خوردن گوشت خوک زیاده روی می کند. او دیگر به سینما و بازیگری علاقه ای نشان نمی دهد و به برای رسیدن به معشوقه ای که در لندن زندگی می کند با پرواز 420 بوستان عازم لندن می شود."[1]

"پدر کیرکگور از ده سالگی چوپانی گوسفندان اربابش را در هوا خوب و بد به عهده داشت.بنا به گفته یکی از پسرانش او همواره از گرسنگی و سرما در رنج بود یا خود و گوسفندانش در مقابل اشعه سوزان آفتاب به حال خود رها شده بودند و زندگی فلاکت باری داشتند.هرچند فردی عمیقا مذهبی بود نمی فهمید که چرا خداوند می بایستی او را در چنین رنج و محنت مزمنی رها کرده باشد. تا اینکه روزی در اوج ناامیدی در خشکزار کنار تپه ای زبان به اعتراض سختی به خدا گشود.درست از همین لحظه بود که ورق به کلی برگشت.

یکی از قوم مو خویانش که در کپنهاگ تجارت منسوجات پشمی داشت او را برای کمک و کار خواست. وی در کار فروش بالا پوش ها و جوراب های پشمی به روستائیان استعداد و جدیت زیادی از خود نشان داد. به زودی بقدر کافی پول گیرش آمد که ازدواج کرده و تشکیل خانواده دهد.

زمانی هم که صاحب کارش درگذشت تجارت پررونقی را برای او بجا ماند. بدینگونه بود که با توسعه تجارت مذکور کار را به جایی رساند که یکی از ثروتمندترین تجار کپنهاک شد.اینک آن چوپان گرسنه شاکی به خدا سر میز شامش گهگاه رسم و رسوم سلطنتی معمول می داشت. در جریان حمله توپخانه نیروی دریایی بریتانیا به کپنهاک در سال 1803 که بخش های بزرگی از شهر ویران شد هیچکدام از پنج خانه او آسیب ندید و ده سال بعد از این هم از معدود تجاری بود که از بحرانی که اقتصاد دانمارک را به ورشکستگی کشاند جان سالم بدر برد ، چون بیشتر پولش را در خرید اوراق قرضه دولتی سرمایه گذاری کرده بود."[2]

"اگر هیچ  آگاهی ابدی ای در انسان نبود، اگر در بنیاد همه چیز تنها نیروی وحشی جوشانی نهفته بود که با پیچ و تاب در هیجانات ظلمانی هر بزرگ و هر چیز بی مقدار را خلق می کرد، اگر در بنیاد همه چیز خلئی بی انتها و سیری ناپذیر پنهان بود زندگی جز نومیدی چه بود؟اگر چنین بود ، اگر هیچ پیوند مقدسی که بشریت را یگانه کند در میان نبود، اگر بر خاستن نسلی از پی نسلی دیگر همانند برگهای جنگل بود، اگر جانشینی نسلی با نسلی دیگر همچون آواز پرندگان در بیشه زار بود،اگر گذر نوع بشر از جهان همچون گذر سفینه از دریا و یا باد از صحرا کاری بی اندیشه و بی حاصل بود، اگر نسیانی ابدی همیشه با گرسنگی در کمین صید او بودو هیچ نیرویی چندان توانا نبود تا او را از چنگال آن نجات بخشد زندگی چه سان تهی و بی آرامش بود!"[3]

"-می خوای بشنوی اون روش دعا کردن که استارتش به زائر گفت چه بود؟ از یه نظرهایی می تونه جالب باشه.

-حتما، حتما.

-خب همون طور که گفتم ، زائر –همون رعیت ساده – اصولا سفر مذهبیش رو برای این شروع می کنه که بفهمه توانجیل اونجایی که می گه باید بدون وقفه نیایش کرد منظورش چیه . بعد به اون استارتس بر می خوره- همون شخصیت مذهبی خیلی عالیمقامی که گفتم. همونی که سالها فیلوکلیا رو می خونده.... خب ، استارتس قبل از همه دعای عیسی رو به اون یاد می ده."سرورم ، عیسی مسیح ، برمن رحمت فرست." یعنی این همون دعاهه است. و براش توضیح می ده که اینها کلمات برای گفته شدن در یک دعا هستند. به خصوص کلمه رحمت ، چون کلمه واقعا حیرت انگیزه و می تونه خیلی معنی ها داشته باشه. یعنی لازم نیست حتما معنی رحمت بده...به هر حال استارتس به زائر می گه اگه اون دعا رو همه اش پشت سر هم تکرار کنه – اولش فقط باید با لبهات بگیش- بعدش یکدفعه یه اتفاقی می افته، دعا خودش فعال می شه. بعد از مدتی یه اتفاقی می افته. نمی دونم چی ، ولی یه اتفاقی می افته، و کلمات با ضربان قلب شخص هماهنگ می شن. و بعدش عملا شخص همشه داره دعا می کنه، که تاثیر واقعا عظیم و عرفانی روی دید کلی آدم داره. می خوام بگم ، بگی نگی لب مطلب همینه. یعنی این کار رو واسه این می کنی که تمام دید کلیت رو تطهیر کنی و به یه درک کاملا جدید از مفهوم هر چیزی برسی...

ولی قسمت محشر قضیه اینه که وقتی شروع می کنی به انجام دادن این کار حتی لازم یست به کاری که  داری می کنی اعتقاد داشته باشی . منظورم اینه که حتی اگه حسابی از کل قضیه شرمنده باشی ، باز هم کوچکترین اشکالی نداره. منظورم اینه که به هیچ کس و هیچ چیز اهانت نکرده ای. یعنی، اولش که شروع می کنی هیچ کی ازت نمی خواد به کوچکترین چیزی اعتقاد داشته باشی . استارتس می گه لازم نیست درباره چیزی که داری می گی فکر کنی. اولش تنها چیزی که مهمه کمیته.بعدش، بعد ها، کمیت خودش تبدیل به کیفیت می شه. با قدرت خودش. اون می گه هر کدوم از اسمهای خدا- هر اسمی- این قدرت عجیب غریب و خودکار رو برای خودش داره. و بعد از اینکه یه جورایی راهش می اندازی خودش ادامه می ده."[4]

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

[1]:از کتاب نقد توطئه آیات شیطانی چاپ شانزدهم/ عطا الله مهاجرانی/ اطلاعات

[2]:آشنایی با کبرکگور/پل استراتن/علی جوادزاده/نشر مرکز

[3]:ترس و لرز/سورن کیرکگور/عبدالکریم رشیدیان/نشر نی

[4]:فرنی / جی . دی . سلینجر/ www.ketabnak.com

[5]:نام کتابی از سلینجر

بزرگداشتی برای سلینجر و کیرکگور ، یادی از مهاجرانی و سلمان رشدی