می خوام قلقش دستم بیاد![5]

"..جبرئیل به بیماری اسرار آمیزی دچار می شود. بیماری غیر طبیعی و غیر معمولی که تمام توانایی او را تحلیل می برد و او فرسوده و نا امید دعا می کند: یا الله مرا رها مکن. به من علامتی بنما ای خدای رحمن و رحیم. اما هیچگونه علامتی ظاهر نمی شود و هیچ پاسخی نیز نمی شنود. به خود می گوید خدایی در کار نیست. من صرفا با باد هوا سخن گفته ام. به محض اینکه جبرئیل فرشته ایمانش را به خدا از دست می دهد، حال او رو به بهبود می گذارد. مرخصی می گیرد و بلافاصله به رستورانی می رود و در مخالفت با دین سابقش ، اسلام ، در خوردن گوشت خوک زیاده روی می کند. او دیگر به سینما و بازیگری علاقه ای نشان نمی دهد و به برای رسیدن به معشوقه ای که در لندن زندگی می کند با پرواز 420 بوستان عازم لندن می شود."[1]

"پدر کیرکگور از ده سالگی چوپانی گوسفندان اربابش را در هوا خوب و بد به عهده داشت.بنا به گفته یکی از پسرانش او همواره از گرسنگی و سرما در رنج بود یا خود و گوسفندانش در مقابل اشعه سوزان آفتاب به حال خود رها شده بودند و زندگی فلاکت باری داشتند.هرچند فردی عمیقا مذهبی بود نمی فهمید که چرا خداوند می بایستی او را در چنین رنج و محنت مزمنی رها کرده باشد. تا اینکه روزی در اوج ناامیدی در خشکزار کنار تپه ای زبان به اعتراض سختی به خدا گشود.درست از همین لحظه بود که ورق به کلی برگشت.

یکی از قوم مو خویانش که در کپنهاگ تجارت منسوجات پشمی داشت او را برای کمک و کار خواست. وی در کار فروش بالا پوش ها و جوراب های پشمی به روستائیان استعداد و جدیت زیادی از خود نشان داد. به زودی بقدر کافی پول گیرش آمد که ازدواج کرده و تشکیل خانواده دهد.

زمانی هم که صاحب کارش درگذشت تجارت پررونقی را برای او بجا ماند. بدینگونه بود که با توسعه تجارت مذکور کار را به جایی رساند که یکی از ثروتمندترین تجار کپنهاک شد.اینک آن چوپان گرسنه شاکی به خدا سر میز شامش گهگاه رسم و رسوم سلطنتی معمول می داشت. در جریان حمله توپخانه نیروی دریایی بریتانیا به کپنهاک در سال 1803 که بخش های بزرگی از شهر ویران شد هیچکدام از پنج خانه او آسیب ندید و ده سال بعد از این هم از معدود تجاری بود که از بحرانی که اقتصاد دانمارک را به ورشکستگی کشاند جان سالم بدر برد ، چون بیشتر پولش را در خرید اوراق قرضه دولتی سرمایه گذاری کرده بود."[2]

"اگر هیچ  آگاهی ابدی ای در انسان نبود، اگر در بنیاد همه چیز تنها نیروی وحشی جوشانی نهفته بود که با پیچ و تاب در هیجانات ظلمانی هر بزرگ و هر چیز بی مقدار را خلق می کرد، اگر در بنیاد همه چیز خلئی بی انتها و سیری ناپذیر پنهان بود زندگی جز نومیدی چه بود؟اگر چنین بود ، اگر هیچ پیوند مقدسی که بشریت را یگانه کند در میان نبود، اگر بر خاستن نسلی از پی نسلی دیگر همانند برگهای جنگل بود، اگر جانشینی نسلی با نسلی دیگر همچون آواز پرندگان در بیشه زار بود،اگر گذر نوع بشر از جهان همچون گذر سفینه از دریا و یا باد از صحرا کاری بی اندیشه و بی حاصل بود، اگر نسیانی ابدی همیشه با گرسنگی در کمین صید او بودو هیچ نیرویی چندان توانا نبود تا او را از چنگال آن نجات بخشد زندگی چه سان تهی و بی آرامش بود!"[3]

"-می خوای بشنوی اون روش دعا کردن که استارتش به زائر گفت چه بود؟ از یه نظرهایی می تونه جالب باشه.

-حتما، حتما.

-خب همون طور که گفتم ، زائر –همون رعیت ساده – اصولا سفر مذهبیش رو برای این شروع می کنه که بفهمه توانجیل اونجایی که می گه باید بدون وقفه نیایش کرد منظورش چیه . بعد به اون استارتس بر می خوره- همون شخصیت مذهبی خیلی عالیمقامی که گفتم. همونی که سالها فیلوکلیا رو می خونده.... خب ، استارتس قبل از همه دعای عیسی رو به اون یاد می ده."سرورم ، عیسی مسیح ، برمن رحمت فرست." یعنی این همون دعاهه است. و براش توضیح می ده که اینها کلمات برای گفته شدن در یک دعا هستند. به خصوص کلمه رحمت ، چون کلمه واقعا حیرت انگیزه و می تونه خیلی معنی ها داشته باشه. یعنی لازم نیست حتما معنی رحمت بده...به هر حال استارتس به زائر می گه اگه اون دعا رو همه اش پشت سر هم تکرار کنه – اولش فقط باید با لبهات بگیش- بعدش یکدفعه یه اتفاقی می افته، دعا خودش فعال می شه. بعد از مدتی یه اتفاقی می افته. نمی دونم چی ، ولی یه اتفاقی می افته، و کلمات با ضربان قلب شخص هماهنگ می شن. و بعدش عملا شخص همشه داره دعا می کنه، که تاثیر واقعا عظیم و عرفانی روی دید کلی آدم داره. می خوام بگم ، بگی نگی لب مطلب همینه. یعنی این کار رو واسه این می کنی که تمام دید کلیت رو تطهیر کنی و به یه درک کاملا جدید از مفهوم هر چیزی برسی...

ولی قسمت محشر قضیه اینه که وقتی شروع می کنی به انجام دادن این کار حتی لازم یست به کاری که  داری می کنی اعتقاد داشته باشی . منظورم اینه که حتی اگه حسابی از کل قضیه شرمنده باشی ، باز هم کوچکترین اشکالی نداره. منظورم اینه که به هیچ کس و هیچ چیز اهانت نکرده ای. یعنی، اولش که شروع می کنی هیچ کی ازت نمی خواد به کوچکترین چیزی اعتقاد داشته باشی . استارتس می گه لازم نیست درباره چیزی که داری می گی فکر کنی. اولش تنها چیزی که مهمه کمیته.بعدش، بعد ها، کمیت خودش تبدیل به کیفیت می شه. با قدرت خودش. اون می گه هر کدوم از اسمهای خدا- هر اسمی- این قدرت عجیب غریب و خودکار رو برای خودش داره. و بعد از اینکه یه جورایی راهش می اندازی خودش ادامه می ده."[4]

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

[1]:از کتاب نقد توطئه آیات شیطانی چاپ شانزدهم/ عطا الله مهاجرانی/ اطلاعات

[2]:آشنایی با کبرکگور/پل استراتن/علی جوادزاده/نشر مرکز

[3]:ترس و لرز/سورن کیرکگور/عبدالکریم رشیدیان/نشر نی

[4]:فرنی / جی . دی . سلینجر/ www.ketabnak.com

[5]:نام کتابی از سلینجر

بزرگداشتی برای سلینجر و کیرکگور ، یادی از مهاجرانی و سلمان رشدی

نویسنده ی موفق

از یه نویسنده ی موفق امروزی هر سوالی راجع به نویسندگی می خواهید بپرسید، مطمئن باشید جواب همه را می داند و با کمال میل جواب می دهد، حتی جواب سوال هایی را که نپرسیده اید هم می دهد. مصاحبه کننده: چکار کنیم نوشته هایمان را در کافه ها به هم معرفی کنند و جملات روشنفکرانه درباره اش بدهند؟ نویسنده معروف: خوب دو نوع معرفی داریم. اگر منظورتان این است که بگویند برو حتما این را بخر و بخوان، آن وقت نوشته ی تان باید در عین حال که عامه پسند است رمزهایی عالی در دل خود داشته باشد. مثلا درست در اوج ماجرا باید جمله ای از جدیدترین فیلسوف معروف بیاورید. آن وقت عامه پسندی شما بهترین امتیاز شما خواهد بود. اما اگر می خواهید آن ها شما را هم روشنفکر تصور کنند باید برعکس عمل کنید. یعنی زندگی یک روشنفکر را بنویسید اما به مسائل روزمره ای بپردازید که همه درگیرش هستند. مثلا محیط کافه ها را انتخاب کنید اما صحبت ها را تا حد صحبت های روزمره قابل فهم کنید و از موسیقی های معروف در پس زمینه استفاده کنید. م: یعنی نمی توان این دو را با هم جمع کرد؟ ن: چرا، حتما آثار من را که خوانده اید؟ واقعا کار بسیار سختی است.

متاثر از مقاله ای تحت عنوان «فریب بده باور پذیر کن» در مجله ی فیلم نگار