چپق

برده وار

می کشیم از پی هم

سیگار های بهمن

از وضع خویش خورسند

می گوییم هر یک به یکدیگر

دمت گرم و تن ات سالم

دیم زار است قبرمان

                علف هایش هرز

                        زاغکانش چاق

گله ای از غذا نیست

همه از پیش مقدر

آینده اعتیاد ماست

چنین است رسم ما

که پای بند بمانیم

به آن چه آوارگان را سزاست

اگر کسی به رسم تعارف

پیش آورد عقابی زرین پای

به زهد پس نکشیم

آتشی ساز کنیم

و گرد هم

چاق کنیم این چپق را

که دودش در چشم دشمنان

بماند تا ابد باقی

باشد ما را بر این درد

                          اندکی مرهم

                                    لختی تجمل

تا ما نیز

به سان سران سرمایه

فاش فریاد زنیم

                    در آنچه هستیم

                    سخت بی تقصیریم


هادی ناجی


بادا 22 بهمن!

مرد بی کاشانه

    بی سر گذشت

     می گشت در شهر

    مرد خانه بر دوش

    - سر بی پناه -

    به آواز می راند

    از بنزین اش باکی نبود

    به کاربراتش می نازید

    این بود که زود تر از انتظار

    سر می رسیدش انتها

    گاه بی راه می رفت

    به آنجا که شب ها

    سگ ها بی ارباب

    به جان هم گشنه

    بی گذشت می گشتند در شهر

     

    به سان شبانی بی ساز

    می خواند سرود جنگل

    مرد بی کاشانه

    - سخت آواره -

    از قانونی بس ساده می گفت

    تنها سگ ها

    حق دارند

    ولگرد باشند

    به رسم هار خویش

    خوشنود باشند

     

    این چنین

                 - خشنود -

    از برای دل تنهای خویش

    می گشت ول

    مرد آواره

    سخت دل مرده

    در شهر بی ارباب

    از سگ انباشته

کرسی

    زمستان

    به زیر کرسی

    شاد و سر خوش

    می زدیم

    گپ و گفت

    قصه ها می بافتیم

    به درازای شب

     

    ناگهان

    از جا جهید

    به روی کرسی

    چست و چابک

    خیزان پرید

    آن که ترانه اش

    شاد تر، سرش

    داغ تر

    با کرنشی به ناز

    بنای رقص گذاشت

     

    از کوبش پایش

    ریتم آوازش

    از یادمان برد

    دوست دیرین

    که شاید اینک

    به زیر باران

    تنها

    بیرون

    بار بر دوش

    می پرسد نشان این جا

    این کنج گرم پابرجا

     

    سرمان گرم

    دلمان خوش بود

    ناگهان

    آن که بر کرسی

    گل بزممان بود

    از پا ایستاد

     

    سکوت

    آنک آرام

    فاش گفت

    آن چه هر یک

    نیک می دانستیم

    یکی

    زیر کرسی

    جایش

    خالی است

بداهه ای برای راه

راه باز می کشد بار خویش بر دوش

از کوه فراز می رود

می بردش با خود

-شاید- 

به دریای دور

خوب می بینم

 دارد با کوه می رقصد

از باد نمی هراسد

کور می رود

هر آنجا که باد خواهد

این است که می سپارمش پای

تا از پاکوب شتران

دمی خوش باشد

باز باد می بارد از شرق

باد گاهی تند می شود. و گاهی بر می گردد، تا خبری آورد از سرزمین های دور، و با خیالم گپ بزند. این جا هم مثل هر جا، باد می برد گاهی از یاد، گاهی هم می اندازد از پا، خسته، از سفرهایی با انتهایی بی خانه. می خواهم فریادم را بشنود، اما سرگرم کندن کوهی است، که خیالم گاهی همراه فرهاد به پرسه می گذراند و گاهی به گوش خود می شنید صدای ماهی ها: «از پی دریایی بی بازگشت، می رفتند بی بادبان»

باز باد می بارد از شرق، تهدید به تبعید می کند. و زنجیرمان را به رخ می کشد، به دورمان می گردد، تا شاید چیزی برباید، ببرد تا دوردست ها. گه گاه از غرب سوغات می آورد. شکلات هایی به رنگ آفتاب. اغوا می کند، با زمزمه ای غریب خواب در چشم مان می کارد. کابوس به دورمان می پیچد، تا هدیه دهد به تهی دستان. از شرق دور با آواز باز می گردد. رقص بالی را خوب فرا گرفته. می دمد در گوش هایمان دم نوش هایی به طعم چای سبز. مثل ترکیب سیگار هاوانا به دست موندریان، سرگیجه می آورد. خیال می کنی به دست باد است که تلو می خوری...

و این تازه سر آغاز قصه است. که پایانش به دریا می رسد. از نجات غریق خبری نیست. آخر از عاقبت بدمان شاید امروز ولنتاین باشد. وگرنه چه مرگی ماهی ها را به ساحل می کشاند؟ از بخت بدمان هوا خوب است، کوسه ها به آب خوری آمده اند و از باد خبری نیست. این است که هر یک به تنهایی، خبر مرگ باد را با خود می بریم، شاید به شرق نزدیک. از راه جنوب می رویم. جایی که دلفین هایش آواز های محلی می دانند. ضربشان را با خود سوغات می آوریم. تند و گاه سرگیجه وار، می چرخیم به دور گورباد.

اما صدایی می آید از غرب، به زمزمه می ماند. صدای آدمی نیست. بی خبر می آید. مگر مرگ باد برای سکوت دریا کافی است؟ آوازی است به سان رقص. گرد می آورد آوارگان را. هر یک به زشتی دیگری. گرگ هایی که از طعم سیب کال می گویند و از گوشت گوسفندان کباب شده. از قحطی محمل می بافند و به تن تارانتیو اندازه می زنند. گوش هایشان زیادی دراز است. برای همین می شنوند، زمزمه ای که بی باد می بارد از غرب. این بار به سان لالایی.

خوابم عرق می ریزد. خسته است از پرسه. آدرس کافه ای را می پرسد که کوکا هایی بی کافئین می فروشد. می خواهد برسد به عرصه، می گویند کوبایی است فتح شده به دست سرمایه ی روس. کافه ای است بی اغراق، سفید، مثل دیواره های سیگاری امروزی بلند، اغواگری رعنا به سان فیلم های نوآر. از ما گذشته، این پاپ آرت مقدس مآب از سر ما زیاد است. چوب حراجش را ترکه وار می اندازند به آب، و غریق های بی هنر را می سپارند به دست باد. که این بار سخت می بارد از شمال. انگار از گوری بس بزرگتر از سوراخ ازن می آید.

ما به جشنی کوچک خرسندیم. باد به سلامت باد. سر می کشیم ماغ هایی از سر رضایت، بادگلو را گواه می گیریم و سوگند یاد می کنیم این آخرین بار است که مست می کنیم و گول مرگ باد را می خوریم. بس است دیگر نمی خوریم، تا خرخره از یاوه خرسندیم. باد را هم دیگر نمی خواهیم، حتی اگر بدل چینی اش مفت باشد. بگذار چیزی برای زین پس یاوه گویان باز بماند.