مغلوب آسمان

باران را رها کن و خاک را بگذار

تا با همه‌ی گلویش

                             سبز بخواند.  -  شاملو


از دانشگاه به خانه می‌آمدم که باران شروع شد. خیلی ناگهانی بود و من را، که در طول خیابانِ انقلاب سرم پایین بود و حواسم به آسمان تیره‌ی بالای سرم نبود، غافل‌گیر کرد. کنار نرده‌های دانشگاه تهران بودم و هیچ سایبانی برای پناه گرفتنِ عابران آن اطراف دیده نمی‌شد. چاره‌ای نداشتم جز این که سریع به سمت میدان انقلاب بدوم و سوار تاکسی‌های شهرک بشوم و خود را از این جهنمِ خیس نجات دهم. باران‌های این‌چنینی به نظرم بیش از آن که نشانی از پاکی باشند کثافت به بار می‌آورند. اتومبیل‌ها همه کثیف می‌شوند. خیابان‌ها به جای این که تمیز شوند پر از گرد و خاک و آب و گل و لای می شوند. آب‌هایی که به خاطر باران در آب‌راه‌ها سرازیر شده‌اند بیش از ظرفیت آن‌هاست و باعث می شود جوی‌های شهر همه‌ی گند و کثافتی که مدت‌ها در دل خود داشته‌اند به بیرون استفراغ کنند و تا مدت ها بوی گندِ آن از جوی‌های باران‌زده به مشام برسد. برگ‌های درختانی که همگی رو به زوال هستند فقط نیاز به یک ضربه‌ی کوچک دارند تا به روی پیاده‌روها و خیابان‌ها بریزند و این ضربه‌ی کوچک را قطره‌های باران فراهم می‌کند. همین است که بعد از هر بارانی، مخصوصا اگر در پاییز باشد، درختان لخت و تر و تمیز می‌شوند و پیاده‌روها زشت و کر و کثیف. عابران بدبخت هم هر آن باید مواظب باشند ماشین یا موتورسیکلتی با آن سرعتی که دارند آبِ جاری‌شده در خیابان را بهشان نپاشاند. اصولا رگبارهای تهرانی هیچ چیز را نمی‌شویند و بیش‌تر از آن کثافت به بار می‌آورند و به همین خاطر بود که آن هوای بارانی را جهنمِ خیس خطاب کردم.

باری، با مشقت زیاد سرتاپا خیس خود را به ایستگاه تاکسی رساندم. خیلی شلوغ‌تر از حد انتظار بود. 20 تا 25 نفر زیر بارانی که هنوز به قوت خود ادامه داشت توی صف ایستاده بودند و تازه معلوم نیست چند نفر گوشه‌کنارها زیرِ سایبان یا ناودانی کمین ایستاده‌اند. به محض این که من رفتم ته صف ایستادم، یک تاکسیِ زرد 405 آمد جلوی صف و راننده از آن جایی که نمی خواست باران بخورد پنجره را داد پایین، سرش را کرد بیرون و داد زد «شهرک دو تومن! شهرک دو تومن!!». خیلی حیرت کردم. نه به خاطر این که آن راننده‌ی بی‌همه‌چیز نرخ 650تومانی را 2هزار تومان کرده بود، بلکه بیشتر از آن چهار مسافری تعجب کردم که بی هیچ درنگی چپیدند توی تاکسی و به راننده زحمت ندادند کمی بیشتر داد بزند. صدای غرغرِ چند نفر را از توی صف شنیدم. اما می‌دانستم که اگر نوبت به آن‌ها هم برسد قطعا سوار خواهند شد. از این که مردم به این سادگی زیر بار می‌‌رفتند حرصم گرفت. شدیدا دلم می خواست فحش ناموس بکشم به آن راننده‌ی وادریده و این مسافرانِ بی‌غیرت. خودم را از صف کنار کشیدم و رفتم تا توی پیاده‌رو منتظر پایان این کارناوالِ مضحک بمانم. یک مغازه‌ی قنادی همان گوشه بود که رفتم زیر سایه‌بانش ایستادم. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که مغازه‌دار بیرون آمد و با قیافه‌ای حق به جانب گفت «آقا امری داشتین؟» من که منظورش را متوجه شده بودم گفتم «نه، همین جوری ایستادم» گفت «اگر کاری نداری یا چیزی نمی‌خوای برا چی مزاحم کسب ما میشی؟!» خود را از تک و تا نینداختم و گفتم «من کجا مزاحم شما شدم؟ من ایستادم این‌جا بارون بند بیاد برم خونه» سرِ کچلش را نزدیک‌تر کرد و گفت «نه خیر، تو وایسادی جلو درِ قنادی من، مانع کسب منی. یالا آقا!» و با دستش اشاره کرد که حرکت کنم. من هم که بغض مسخره‌ای ته گلویم را گرفته بود و می‌ترسیدم اگر چیز دیگری بگویم تابلو شود، سریع راهم را گرفتم و رفتم بالا. چند قدم که رفتم یک لحظه برگشتم نگاهش کردم. مغازه‌دار آنجا نبود و رفته بود داخلِ قنادی. دوست داشتم دست‌کم می‌ایستاد و رفتنم را نگاه می‌کرد. اعصابم از این رفتارش بیش از آن کولی‌بازیِ بی‌رحمانه‌اش خرد شد. زیرِ لب فحشی دادمش و آرام آرام رفتم به سمتِ اتوبوس‌های شهرک.

عقده‌ی سنگینی روی سینه‌ام بود. واقعا از دست آسمان گله‌مند بودم. از دست این باران لعنتی که همه‌ی کثافت‌های شهر را این‌گونه در چشمم کرده بود شاکی بودم. با خود فکر می‌کردم باران یقینا هیچ گندی را پاک نمی‌کند و هیچ چیز را نمی‌شوید. باران فقط و فقط نقاب های روی شهر را برمی‌دارد، آشغال های پنهان‌شده در جوی‌ها و برگ های زایدِ دور از چشم‌ها را به رخِ مردم می‌کشاند. باران خباثت ذاتی ِ راننده تاکسی‌ها و بی‌غیرتیِ مسافران را آشکار می‌کند و حرص و طمع کاسب‌ها را به ما و خودشان نشان می‌دهد. باران شاید برای بعضی‌ها گرد و غبارِ روی دل‌شان را پاک کند و قلب‌شان را به قول خودشان لطیف و پاک کند اما برای من تنها حقارت و سرگشته‌گی ام را فرا یاد می‌آورد و قلبم را به ظلمات می‌کشاند. ظلماتی که چندین آسمانِ آفتابی را مغلوب خویش خواهد کرد.

 

 

پیش‌نوشتِ پس‌افتاده: چند شب پیش تگرگِ عجیبی بارید. شدید، با دانه‌های درشت، بسیار سریع و با صاعقه‌های فراوان. چیزی نزدیک به 10 دقیقه طول کشید و کاری کرد که جوی‌های جلوی خانه هر چه آشغال داشتند تُف کنند روی خیابان و تمام شب بوی آشغالِ زیر دماغم نگذاشت خوابم ببرد. این داستان را مدیون آن تگرگ و این بی‌خوابی‌ام.

پی‌نوشتِ اصلی: همه‌ی وقایعِ این داستان خیالی است و هرگز بدین شکل برایم رخ نداده‌اند. این را گفتم تا پس‌فردا راننده‌های خط انقلاب-صنعت دسته‌جمعی به همراه آن قنادی بالای میدان با مادر و خواهرشان نروند از دستم شکایت کنند.

نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه.گ چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ب.ظ

:)
(معنی اش می شود همان "لایک" خودمان)

:)
[ممنون]

ابوذر چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ http://neveshtak.blogsky

منم ازین تجربه ها مخصوصا ار نوع تاکسی ایش در دوران دبیرستان زیاد داشتم. یه بار یکساعت و نیم زیر باردون وایسادم تا تاکسی گیرم بیاد.
جالب بود برام که گفتی باران فقط نقاب شهر رو میشوره.
بقول فرنگی ها shame on us

باورت میشه!؟ موقع نوشتنش یاد تو هم افتادم!

ابوذر چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ http://neveshtak.blogsky

داشتم فکر می کردم ای کاش متنش رو خیلی بیشتر شبیه انشا های بچه مدرسه ای ها می نوشتی. می دونی ، می خوام بگم توی خیلی از بخش هاش به اونا شبیه تره. اولش می خواستم به عنوان ضعف بهش نگاه کنم ولی یکم که بیشتر از متنت رو خوندم با خودم گفتم چرا برای موضوعی به این سادگی - رفتار انسانی در هنگان ریزش باران- پرداختی پیچیده داشته باشیم. به نظر من یه متن انشا گونه از نوع دبستانی طنزی را با خود به همراه خواهد داشت که چگونه مسائلی بدین پیشپا افتادگی گریبان ملتی را گرفته است.

من وقتی بعد از این همه مدت دوباره خوندم این متن رو احساس کردم خیلی توش دارم غرغر می کنم. غر زدن و از فلاکت و اینا حرف زدن بوده که شاید متن رو شبیه به لحن انشا کرده. که این به نظر من بیشتر تهدیده تا فرصت!

ابوذر پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ http://neveshtak.blogsky

{آهنگ گروه اوهام با عنوان راه عشق} راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
{صدای باز شدن درب مترو}
-آقا بزار اول پیاده شن.
-چی؟آره با مامنش اینا داریم میریم خرید. چرا؟ نه نگفت!
{}فرصت شمر طریقه رندی کین نشان...
-بی فرهنگن دیگه. شعور ندارن.از شهرستان پا میشن میاد اینجا رو بگند می کشن.
-آخ، آقا هل نده...
{}از چشم خود بپرس که مارا که میکشد...
{صدای حرکت کردن مترو}
{صدا ها در صدای مترو گم است}
-بابک داشت میومد...
-...من به حاجی گفتم 5 میلیارد...
-{خنده} عجب خریه...
-...رضا بابک رو دید....
-{داد} گوش کن، گوش کن ببین من چی میگم بـ....
{صدای شفاف} خواهرا برادرا! توجه کنید .... کتاب راز موفقیت ، راهی برای موفقیت شما. موفقیت یک شانس نیست . راه داره. با مطالعه این کتابا راه موفق شدن رو یاد بگیرید. این کتابا دارای مصاحبه ادم های موفقه. از زندگیشون یاد بگیریم تا موفق باشیم....
-ایستگاه بعد ملت
{}ما را ز منع عقل مترسان و می بیار...
-چراغ های مطالعه ... فقط هزار تومن...مناسب برای دانش اموز و دانش جو... چراغ مطالعه هزار تومن آقا....
{}هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست....
-مرد چسبونکی دارم... می چسبه به همجا ، جاشم نمی مونه...
- آقایون ، خانم ها. بخدا شرمم میشه. دوتا بچه کوچیک دارم ، آجاره خونه دارم . شوهرم گوشه بیمارستان. بخدا روم نمیشه. یه کمک کنید. بچه هام گشنن...
-ملت
{صدای باز شدن درب مترو}
{} جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

علی جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ق.ظ http://shahrestani.ir/weblog

به
سلام عطا

سلام علی آقا!
حال ؟ احوال ؟

the one چهارشنبه 26 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ق.ظ

می خواستم بگم شبیه غر غره که خودت گفتی
نکته جالب تر: در جامعه ما باران همیشه به صورت استثنا ظاهر می شود. چیزی پیش بینی نشده مثل قضا و قدر و بلای آسمانی.
برای همین پاسخ سیستم به این ورودی(سه واحد کنترل خطی) مثل پاسخ به ضربه می مونه(نه مثل یه نویز. می فهمی که چی می گم؟)
رفتار آدم ها در هنگام باران رمانتیک تره(ترکیبی از آنارشی و محافظه کاری) در کل سخت نگیر :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد