تیرت هم نداره!

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند

نه باید ها…                  


مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!

¤¤¤

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها…

هر روز بی تو
روز مبادا است!

سومین سال مرگ قیصر گرامی باد.


---------------------------------------------------------------------------------------------------

داستانش رو براتون نگفتم؟ داستان بابی کله پوک. یه داستان باحاله ، پر از کارای احمقانه ای که تو دنیا فقط از یکی می تونست سر بزنه. اونم بابی بود. بابی هورنبلوئر. الحق که اسمش برازندش بود. یادمه تو گاراژ داشت با ماشین خرمگس ور می رفت ، بهش گفتم " هی بابی کله پوک صداتو خفه می کنی یا خفت کنم؟" توجه نمی کرد. انگار نه انگار دارم باهاش حرف می زنم ، بعضی وقتا خر بود تو گوشش انگار ریده بودن نمی شنید چی داری نطق می کنی. خیلی عصبی بودم برا همین مثل استنلی ریج تو فیلم "صدای قناری" کلم رو همینطور که پشت صندلی نشسته بودم کج کردم و صدام و انداختم تو گلوم و داد زدم " کله پوکه بی بته با توم ، دوست داری بیام زبون بو گندوت رو از حلقومت بکشم بیرون تا صدات قطع شه؟" دوست داشتم اینطوری حرف بزنم. یه حسی خوشی بهم می داد. انگار شده باشم استنلی ریج تو فیلم صدای قناری. عجب فیلمی بود ، کلی توش زنای خوشگل داشت. من صدبار دیدمش مخصوصا اون جاش که استنلی حواسش نیست می ره تو حموم. حرومزاده ها عجب حالی می کنن این هنر پیشه ها ی مفت خور بچه پولدار. بچه که بودم می خواستم بازیگر شم. اون موقع بروسلی می خواستم بشم . واس همین می رفتم جلو آیینه هی این چشای از حدقه زده بیرونم رو می کشیدم بلکه لامسب مثل این چینی های احمق چشم بادومی بشه. اینقد می کشیدمشون تا اشکم در میومد. عجب خری بودم بخدا. فکر می کردم اون بروسلی تن لش بخاطر چشاشه که اینطوریه. خوب یادمه اون روز هوا سر بود تو خیابون لیبرتی با اون فرنکی گامبو داشتیم ول می چرخیدیم. از همون موقع ها کلم بوی قرمه سبزی می داد. یکی رو دیدیم از چینی مینی های بوگندو که داشت با باجه تلفن ور می رفت. یهو حالیم نشد چی شدپرچم امریکا همش جلو چشم بود ، انگار یه چینی کمنیست داشت می شاشید بهش.بخودم که اومدم  فقط دیدم فرنکی داره زور می زنه من و از اون چشم بادومی دور نگهداره. اینقد زده بودمش که صدای واق واقش محله رو برداشته بود.دماقش با صورتش یکی شده بود.شده بود عینهو خوکای عمه خدابیامرزم. فرنکی احمق ترسوی بوگندو. خیلی بی خاصیت بود. فقط می خورد. روزی اندازه یه گاوداری غذا می ریخت تو اون شیکم واموندش. هی بهش می گفتم فرنکی اینقدر نخور احمق، آخرش می ترکی می پاشی به من، لباسامو کثافت بر می داره. حالیش نبود. آخرشم همینطوری شد. عادتش بود بی حیا ساندویج همبرگر و می بلعید. تو کتابا خوندم نسل آدم از میمونه! ولی این دانشمندا همشون یه مشت احمق کچل بچه سوسولن ، چیزی حالیشون نیست. چون من مطمئنم فرنکی از نسل کرگدنه! بقول فرانسیس دلقکه ، مامانش با یه کرگدن خوابیده. حرومزاده خوب جک تعریف می کرد. اون موقع که فرانکی ترکید پاشید بهمون من از ترس خودمو خیس کرده بودم اون احمق داشت از خنده ریسه می رفت. می گفت مثه بادکنک باد شد بعد ترکید. قاه قاهم می خندید. اینقد خندید که پلیسا سر رسیدن. من که زیر ریق فرانکی گیر افتاده بودم ، اون احمقم که همش می خندید . عجب وضعی بود. این شد که افتادیم کنار این بابی کله پوک. حالا هم افتادم گیر یه احمقی مثل تو که همش می پرسه چی شد؟ چی شد!! من چه می دونم بعدش چی شد!

سال های سگی

-می دونی هدف های بیهوده یعنی چی؟

-چی گفتین؟

-وقتی دشمن اسلحه اش رو زمین می ذاره و تسلیم میشه ، سرباز مسئولیت شناس بطرفش شلیک نمی کنه.نه فقط به دلایل اخلاقی بلکه به دلیل نظامی، به خاطر صرفه جویی. حتی در جنگ نباید مرگ و میر بیهوده در میون باشه . می فهمی من چی می گم؟ .....

خدا استعفا داد

دیروز نامه استعفای "خدا" به دفترم فکس شد. عجیب بود توی متنش نوشته شده بود:
" در پی فشار  گروه های حامی حیوانات علیه بریده شدن گلوی گوسفند بجای اسماعیل"

یک بام و .... چه هوایی؟![1]

می دونید ؛ این مطلب رو یک روز قبل نوشته بودم . ولی بخاطر یک اشتباه کوچولو همش دود شد رفت هوا!!! یعنی دیگه ازش اثری نیست جز یک هاله از ابعاد چیزی که تو ذهنم بود و با نوشتنش از ذهنم پرید!

ولی خیلی مطلب مهمی بود چون تقریبا حرفی بود که در این دوماه اخیر می خواستم بیانش کنم ولی به علل مختلف نشده بود.

دیروز خیلی حس خوبی داشتم و سعی کردم همش رو به طنز بنویسم. ولی الآن شاید به اون با مزگی نشه!

شتری که با بارش گم شد....

راستش یک ماه پیش ، یکی از آشنایان به رحمت خدا رفت -خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه- بدین سبب ، در مجلس ختمی که بیاد آن مرحوم در مسجدی از مساجد تهران بر قرار بود حضور بهم رساندم.

باور کنید برای آدمی مثل من کم پیش میاد که چنانروزی رو تجربه کنم، کما اینکه در گذشته نکرده بودم و در آینده هم شاید نکنم. و این بخاطر این است که بنده در گذشته سعادت نشستن پای منبر آیات رو نداشتم و احتمالا در آینده هم چنین وقت قلمبه گیرم نخواهد آمد تا چنین کنم.

راستش ما جرا از آنجایی جالب و نوشتنی شد که از ماشین پیاده شدم.هم زمان این موضوع یک حاجا قایی از سمند سفیدی پیاده شد. این برادر اهل لباس جوانی 30 تا 40 سال می نمود و از حالت و تیپ چهره اش می شد وضعیت فکری و اعتقادیش را حدس زد. البته  دیدن همچین آدمی در آنجا چندان برایم غیر منتظره نبود. چون هم محله، محله چنین آدم هایی بود و هم در خانواده آن مرحوم چنین افرادی پیدا می شدند.

از قضا حاجاقای فوق الذکر سخنران مجلس هم بود. بسیار گفت ، همان کمش که بشنیدیم خود زیادتی برای خویش داشت. از دیگر سخن گهربار سخنران مجلس که بگزریم به داستان شتری می رسیم که قرار یک روزی یا شبی در خونمون یا هرجا که امکان پارک باشه بخوابد!

جناب حاجاقا گیر داده بود به شتر حضرت موسی. داستان از حدیثی از امام چندم آب می خورد . در حدیث آمده است - به نقل حاجی- که جناب عزرائیل چه سختی ای کشید تا جان جناب موسی را بگیرد . کار بدانجا کشید که قسم حضرت عباس هم کار گر نگشت و عزارئیل دست به دامان خدا شد، که بار الهی تو چه کرده ای با این موسی ، که ما بر هر جای تنش دست گذاشتیم تا جان را زان جا بستانیم ؛ نه آورد که این پایم به کوه طور مشرف گشته است و دهانم با خدا کلام گفته! دستم عصا اژدها کردست و فلان و بهمان و ازین ماخولیا می بافد و جان بما تقدیم نمی دارد.

به گفته حدیث و به نقل از حاجی جان ، بعد از تفکرات فراوان در بارگاه الهی و با توجه به بن بست بودن راه های دیگر قرعه به نام دماغ افتاد! خلاصه سرتان را درد نیاورم، جناب موسی به اذن خدا گلی را بویید و دردم جان داد!

مقصود انکه ، مثلا راحت جان به جان آفرین تقدیم نمود! لیکن ، در عالم برزخ؛ در خبر است  که جناب موسی در پی گیر دادن سایر اولیای الهی فرمودند که سخت ترین لحظه زندگیش جان دادن بوده! خوب! همین. ما هم پس از آمین فرستادن های پی در پی بعد از دعاهای عالمانه حاجاقا برای نابودی فتنه و چشم و چالش و سلامتی مقام عظمی و نابودی اسرائیل و آمریکای جهانخوار ، و آرزوی شفای عاجل برای بیماران مسلمان؛ در پی خروج از مسجد در دل گواهی دادیم که آنچه رفت حقیقتی  بود برمنکرش لعنت که جان دادن پروسه ای سخت و و گاه پیچیده است!

گذشت اما نه خیلی ! فقط 4 روز بعد که مصادف بود با مجلس هفت اون خدا بیامرز.در همون مسجد مجلسی بر قرار بود . اینبار از آن حاجاقای جوان و فاضل خبری نبود . سخنران این مراسم امام جماعت مسجد بود. مردی ریش و مو سپید و باقیافه ای که از هر آخوندی سراغ دارید. سروقت حرفش که شد وارد مسجد شد و رفت بالای منبر ، بعد از مدح رسول و دوستان ، یادی کرد از قشر زحمتکش دندان پزشک. فیلش یاد درد اسب کَشی ( همان عصب کِشی) کرد، و این را به درد جان دادن تشبیه کرد.ولی یک اما همراه حرفش کرد. آن اما این بود که مومنین و صالحین و مومنات و صالحات راحت جان می دهند! سندش ؟ داستان جان دادن جناب موسی و بوییدن گل!

چرک دست

۱۲۵۴

اینبار حتما میشمرمش.

روی کاغذ نوشته بود ۳۵۰۰۰۰ ریال و این تمام معنی من توی این زمونه بود. یه عدد شش رقمی .

وقتی دستگاه، پولم رو از توی خودش تف کرد بیرون شمردمش. چندبار شمردمش. هردفعه با دفعه قبل فرق داشت ، یبار بیشتر بود یبار کمتر. عصابم خورد شد. با لگد زدم تو شکمش. مرد ده رقمی پشت سرم نا سزا گفت.

تو دلم گفتم دزد.