نمایش (ترجمه‌ی قطعه‌ای از برتراند راسل)

شیطان در اتاق مطالعه‌ی دکتر فاوستوس داستان آفرینش را برایش تعریف کرده و می‌گوید:

 

ستایش‌های بی‌انتهای فرشتگان رو به ملال می‌رفت. با این همه، آیا او سزاوار ثنای آنان نیست؟ آیا او به آنان نعمت بیپایان عطا نکرده بود؟ آیا این سرگرم‌کننده‌تر نبود که به ستایشی ناشایسته دست یابد و از سوی کسی پرستش شود که عذابش می‌کند؟ پنهانی لبخندی زد و عزم کرد آن نمایشِ عظیم را به پیش بَرد.


ابر سوزانی از ستارگان که در دوره‌هایی بی‌شمار بی‌هدف در فضا می‌چرخید، سرانجام شروع به شکل یافتن کرد. توده‌ی میانش سیاره‌ها را بیرون داد و آن‌ها سرد شدند. دریاهای جوشان و کوهستان‌های گدازان پراکندند و سر بر فراز کشیدند. از انبوهِ سیاه ابرها بارانی سیل‌آسا سطح خشک و برهنه‌ی زمین را غرقِ آب کرد. و اینک نخستین منشأ حیات در ژرفای اقیانوس رشد یافت و به تندی در گرمایی ثمربخش، درون ِ درختان ِ بیشه‌های پهناور، درون سرخس‌هایی غول‌پیکر، که از کالبدی مرطوب ظاهر می شوند، و درون ِ هیولاهای دریایی که زاد و ولد می‌کنند، می‌جنگند، می‌بلعند و می‌میرند، گسترش یافت. و آن هنگام که پرده‌های نمایش به کنار رفت، انسان از هیولاها زاده شد. با توان ِ اندیشیدن و شناخت نیک از بد و تشنه گی ِ بی رحمانه‌ای برای پرستش. و انسان دید هر آن چه که در این دنیای دیوانه‌ی بی‌قواره می‌گذرد سراسر پیکاری است برای به چنگ آوردن ِ لحظه‌ای اندک از زندگی، پیش از آن که مرگ فرمان سرپیچی‌ناپذیرش را صادر کند. پس انسان گفت: "در این دنیا غایتی پنهانی وجود دارد که ما باید آن را بکاویم. غایتی که همانا سودمند است. باید چیزی ستودنی برای ما وجود داشته باشد. اما در این دنیای مرئی چیزی نیست که سزاوار ستایش باشد." و انسان کنار معرکه ایستاد،  خداوند خواست به وسیله‌ی تلاش‌های انسانی نظم از آشوب بیرون بیاید. و هنگامی که انسان از غریزه‌ای، که خدا از سوی تبار پستاندارش بر او فرو فرستاده بود، پیروی کرد انسان آن را گناه نامید و از خدا خواست که او را ببخشد. ولی انسان به تردید افتاد که نتواند بخشیده شود. تا این که طرحی الهی در انداخت که با آن خشم خدا فرو نشانده شود. و او دید که وضع کنونی بد است و او بدترش می‌کند که به موجب آن آینده می توانست بهتر باشد. و خداوند را سپاس گفت برای قدرتی که او را توانمند ساخت تا بر همه‌ی لذت‌های ممکن پیشی بگیرد.

و خداوند لبخندی زد و وقتی دید که انسان در زهد و عبادت کامل شده است خورشید دیگری به سوی آسمان فرستاد که با خورشید انسان اصابت کرد و همه چیز به همان ابرِ ستارگان بازگشت.

 

"آری..." با خود زمزمه می‌کرد: "...نمایش خوبی بود؛ می‌خواهم دوباره اجرایش کنم."


--------------


پ.ن: این متن ترجمه‌ای است از نخستین پاراگراف‌های مقاله‌ی "پرستش انسان آزاد" نوشته‌ی برتراند راسل. هدف تنها دست و پنجه نرم کردن با یکی از قدیمی‌ترین علایق زندگی‌ام یعنی ترجمه بود. از دوستان عزیز تقاضای اکید دارم اگر حوصله دارند این متن را با متن اصلی مقابله کرده و ایرادات کار ناپخته‌ی من را گوشزد کنند.

مشخصات دقیق این اثر و همچنین متن کل این مقاله را می‌توانید از لینک زیر بخوانید:

THE FREE MAN’S WORSHIP

مغلوب آسمان

باران را رها کن و خاک را بگذار

تا با همه‌ی گلویش

                             سبز بخواند.  -  شاملو


از دانشگاه به خانه می‌آمدم که باران شروع شد. خیلی ناگهانی بود و من را، که در طول خیابانِ انقلاب سرم پایین بود و حواسم به آسمان تیره‌ی بالای سرم نبود، غافل‌گیر کرد. کنار نرده‌های دانشگاه تهران بودم و هیچ سایبانی برای پناه گرفتنِ عابران آن اطراف دیده نمی‌شد. چاره‌ای نداشتم جز این که سریع به سمت میدان انقلاب بدوم و سوار تاکسی‌های شهرک بشوم و خود را از این جهنمِ خیس نجات دهم. باران‌های این‌چنینی به نظرم بیش از آن که نشانی از پاکی باشند کثافت به بار می‌آورند. اتومبیل‌ها همه کثیف می‌شوند. خیابان‌ها به جای این که تمیز شوند پر از گرد و خاک و آب و گل و لای می شوند. آب‌هایی که به خاطر باران در آب‌راه‌ها سرازیر شده‌اند بیش از ظرفیت آن‌هاست و باعث می شود جوی‌های شهر همه‌ی گند و کثافتی که مدت‌ها در دل خود داشته‌اند به بیرون استفراغ کنند و تا مدت ها بوی گندِ آن از جوی‌های باران‌زده به مشام برسد. برگ‌های درختانی که همگی رو به زوال هستند فقط نیاز به یک ضربه‌ی کوچک دارند تا به روی پیاده‌روها و خیابان‌ها بریزند و این ضربه‌ی کوچک را قطره‌های باران فراهم می‌کند. همین است که بعد از هر بارانی، مخصوصا اگر در پاییز باشد، درختان لخت و تر و تمیز می‌شوند و پیاده‌روها زشت و کر و کثیف. عابران بدبخت هم هر آن باید مواظب باشند ماشین یا موتورسیکلتی با آن سرعتی که دارند آبِ جاری‌شده در خیابان را بهشان نپاشاند. اصولا رگبارهای تهرانی هیچ چیز را نمی‌شویند و بیش‌تر از آن کثافت به بار می‌آورند و به همین خاطر بود که آن هوای بارانی را جهنمِ خیس خطاب کردم.

باری، با مشقت زیاد سرتاپا خیس خود را به ایستگاه تاکسی رساندم. خیلی شلوغ‌تر از حد انتظار بود. 20 تا 25 نفر زیر بارانی که هنوز به قوت خود ادامه داشت توی صف ایستاده بودند و تازه معلوم نیست چند نفر گوشه‌کنارها زیرِ سایبان یا ناودانی کمین ایستاده‌اند. به محض این که من رفتم ته صف ایستادم، یک تاکسیِ زرد 405 آمد جلوی صف و راننده از آن جایی که نمی خواست باران بخورد پنجره را داد پایین، سرش را کرد بیرون و داد زد «شهرک دو تومن! شهرک دو تومن!!». خیلی حیرت کردم. نه به خاطر این که آن راننده‌ی بی‌همه‌چیز نرخ 650تومانی را 2هزار تومان کرده بود، بلکه بیشتر از آن چهار مسافری تعجب کردم که بی هیچ درنگی چپیدند توی تاکسی و به راننده زحمت ندادند کمی بیشتر داد بزند. صدای غرغرِ چند نفر را از توی صف شنیدم. اما می‌دانستم که اگر نوبت به آن‌ها هم برسد قطعا سوار خواهند شد. از این که مردم به این سادگی زیر بار می‌‌رفتند حرصم گرفت. شدیدا دلم می خواست فحش ناموس بکشم به آن راننده‌ی وادریده و این مسافرانِ بی‌غیرت. خودم را از صف کنار کشیدم و رفتم تا توی پیاده‌رو منتظر پایان این کارناوالِ مضحک بمانم. یک مغازه‌ی قنادی همان گوشه بود که رفتم زیر سایه‌بانش ایستادم. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که مغازه‌دار بیرون آمد و با قیافه‌ای حق به جانب گفت «آقا امری داشتین؟» من که منظورش را متوجه شده بودم گفتم «نه، همین جوری ایستادم» گفت «اگر کاری نداری یا چیزی نمی‌خوای برا چی مزاحم کسب ما میشی؟!» خود را از تک و تا نینداختم و گفتم «من کجا مزاحم شما شدم؟ من ایستادم این‌جا بارون بند بیاد برم خونه» سرِ کچلش را نزدیک‌تر کرد و گفت «نه خیر، تو وایسادی جلو درِ قنادی من، مانع کسب منی. یالا آقا!» و با دستش اشاره کرد که حرکت کنم. من هم که بغض مسخره‌ای ته گلویم را گرفته بود و می‌ترسیدم اگر چیز دیگری بگویم تابلو شود، سریع راهم را گرفتم و رفتم بالا. چند قدم که رفتم یک لحظه برگشتم نگاهش کردم. مغازه‌دار آنجا نبود و رفته بود داخلِ قنادی. دوست داشتم دست‌کم می‌ایستاد و رفتنم را نگاه می‌کرد. اعصابم از این رفتارش بیش از آن کولی‌بازیِ بی‌رحمانه‌اش خرد شد. زیرِ لب فحشی دادمش و آرام آرام رفتم به سمتِ اتوبوس‌های شهرک.

عقده‌ی سنگینی روی سینه‌ام بود. واقعا از دست آسمان گله‌مند بودم. از دست این باران لعنتی که همه‌ی کثافت‌های شهر را این‌گونه در چشمم کرده بود شاکی بودم. با خود فکر می‌کردم باران یقینا هیچ گندی را پاک نمی‌کند و هیچ چیز را نمی‌شوید. باران فقط و فقط نقاب های روی شهر را برمی‌دارد، آشغال های پنهان‌شده در جوی‌ها و برگ های زایدِ دور از چشم‌ها را به رخِ مردم می‌کشاند. باران خباثت ذاتی ِ راننده تاکسی‌ها و بی‌غیرتیِ مسافران را آشکار می‌کند و حرص و طمع کاسب‌ها را به ما و خودشان نشان می‌دهد. باران شاید برای بعضی‌ها گرد و غبارِ روی دل‌شان را پاک کند و قلب‌شان را به قول خودشان لطیف و پاک کند اما برای من تنها حقارت و سرگشته‌گی ام را فرا یاد می‌آورد و قلبم را به ظلمات می‌کشاند. ظلماتی که چندین آسمانِ آفتابی را مغلوب خویش خواهد کرد.

 

 

پیش‌نوشتِ پس‌افتاده: چند شب پیش تگرگِ عجیبی بارید. شدید، با دانه‌های درشت، بسیار سریع و با صاعقه‌های فراوان. چیزی نزدیک به 10 دقیقه طول کشید و کاری کرد که جوی‌های جلوی خانه هر چه آشغال داشتند تُف کنند روی خیابان و تمام شب بوی آشغالِ زیر دماغم نگذاشت خوابم ببرد. این داستان را مدیون آن تگرگ و این بی‌خوابی‌ام.

پی‌نوشتِ اصلی: همه‌ی وقایعِ این داستان خیالی است و هرگز بدین شکل برایم رخ نداده‌اند. این را گفتم تا پس‌فردا راننده‌های خط انقلاب-صنعت دسته‌جمعی به همراه آن قنادی بالای میدان با مادر و خواهرشان نروند از دستم شکایت کنند.

یک خواب پلی‌تکنیکی

ما روی عرشه‌ایم. عرشه محوطه‌ای لخت و بالکن‌مانند است که بی‌خود و بی‌جهت بالای پله‌های ساختمان ابوریحان قرار دارد و این اسم را بچه‌های کشتی‌سازی روی آن‌جا گذاشته‌اند؛ یعنی رفقای مجید. تجمع است و ما جمعیت را جمع کرده‌ایم که این دفعه روی عرشه شعار بدهیم. آن پایین هم عده‌ای بسیجی دارند علیهِ ما شعار می‌دهند. صحنه‌ای تکراری است که دیدنش فقط توی خواب برایم جالب و خاطره‌انگیز است. در عالمِ واقع هیچ‌وقت عرشه را این قدر پر از آدم ندیده بودم و نمی‌دانم چرا واقعا کم پیش آمد که تحصن‌هایمان را بیاوریم روی عرشه.

جمعیتِ ما زیاد است و بسیجی‌ها را هم که از بالای عرشه ریز می‌بینیم زیاد دیده می‌شوند. من طبق معمول به جای این که سرم گرمِ شعار دادن باشد دارم اطراف را دید می‌زنم. همیشه حواشیِ چنین وقایعی برایم جالب‌تر بوده‌اند. در یک گوشه دختری را می‌بینم که تا به حال در پلی‌تکنیک ندیده بودمش. قیافه‌ی به شدت ساده و بی‌آلایشی دارد. مانتوی آبی‌رنگ با گل‌های زرد پوشیده و روسری‌اش هم همان رنگ و طرح را دارد. چهره‌اش به دختر مهندس‌های پلی‌تکنیک نمی‌خورَد. تقریبا آرایشی ندارد و تنها مشخصه‌اش این است که موهای بافته‌شده‌اش را با بی‌قیدیِ تمام رها کرده تا از زیر روسری پیدا باشد و این چنین یک دانشجوی سال آخر مهندسی برق را در خواب مفتونِ خود کند. همان طور که آن دخترکِ مرموز چشم در چشمم دوخته است ناگهان یک بسیجیِ کوتاه‌قد خیلی آرام می‌آید از جلوی چشمانِ ما رد می‌شود و نگاه مرا از او می‌رباید و کنجکاوانه همراه خود می‌کشاند. حضورِ آن بسیجی در میان ما در حالی که در دستانش یک لوله‌ی فلزیِ کلفت با طول یک یا دومتر قرار دارد برایم تعجب‌آور است. مسیرش را از لای جمعیت باز می‌کند و من هم همین‌جور با نگاه تعقیبش می‌کنم. وقتی به لبه‌ی عرشه می‌رسد ناگهان آن لوله‌ی فلزی را پرت می‌کند سمت بسیجی‌ها و سریع در می‌رود. بسیجی‌ها هم که فکر کرده‌اند ما بودیم که این کار را کرده‌ایم شاکی می‌شوند و می‌آیند بالا که درگیر شوند. غلغله‌ای برپا می‌شود که نمونه‌اش را در واقعیت فقط در پلی‌تکنیک و خیابان‌های تهران دیده‌ام. در همین حین من می‌روم سراغ آن بسیجی و بلندبلند به همه داد می‌زنم که «این بود که آن کار را کرد و... آی! دعوا نکنید...» که مجبور می‌شوم او را بگیرم و باش گلاویز شوم. اما او مثل ماهی از زیر دستم در می‌رود. اصلا پا نمی‌دهد که درست و حسابی دعوا کنیم. من هم از این که بی‌خودی ما را به جان هم انداخته از دستش شکارم و هم به خاطر این که حواس مرا از آن دخترک پرت کرده حالم گرفته است. اما او بی‌تفاوت و بی‌احساس فقط از زیر دستم در می‌رود و اصلا انگار نه خشمی دارد نه شرارتی و نه حتی شوق و ذوقی. همین رفتارِ سردش در من حسرتِ عمیقی ایجاد می‌کند و مأیوسانه رهایش می‌کنم. همه‌جا دارند دعوا می‌کنند و من میان آن جمعیت ایستاده‌ام و اطراف را نگاه می‌کنم بلکه نشانی از دخترک بیابم. اما او با آن ظاهر ساده‌اش معلوم بود که اهل این اطراف نیست. که می‌داند؟ شاید مالِ دانشگاه هنر باشد. آن‌ها این اواخر زیاد این طرف‌ها پیدایشان می‌شد... پس او کجاست؟ چرا هیچ کس به مطالباتِ به حقِ جنبش دانشجویی اهمیت نمی‌دهد؟ هیچ وقت هیچ تجمعی، چه در خواب و چه در بیداری، این چنین مرا ملول و بی‌امید نکرده بود.

بیدار نمی‌شوم و منتظرم تا این خوابِ مزخرف هم، مثلِ همه‌ی آن خواب‌های مزخرفِ دیگر، پایان یابد.

چیزی میانِ رویا و کابوس

در یک ماشینی نشسته‌ام. هیچ تصوری از بیرونِ ماشین، مدلش، سرعتش، جاده‌ای که در آن حرکت می‌کند و محیط اطرافِ آن یا حتی راننده‌ی آن ندارم. من در صندلی عقب پشت سر راننده نشسته‌ام. به نظرم می‌رسد خیلی صاف و صوف نیستم و کمی حالت چمباتمه یا لم‌دادگی دارم. کنار من زنی نشسته است که در بدوِ امر صورتش یا حالت فیزیکی بدنش را اصلا نمی‌توانم ببینم یا حدس بزنم. با آن که نمی‌توانم درست نگاهش کنم اما انگار آن زن دارد با من حرف می‌زند؛

کلمات دلفریبی به کار می‌برد و قصد اغوای من را دارد. دقیق نمی‌دانم چه می‌گوید اما مدام سعی می‌کند خود را به من نزدیک کند.

حس می کنم چیز بسیار نرم و لطیفی دارد دستان مرا لمس می‌کند. ابتدا کمی احساس لذت می‌کنم. بعد نگاه می کنم و می‌بینم کنار ران پای آن زن عریان است و آن است که دارد دستانِ مرا لمس می‌کند. احساس خوبی دارم و تقریبا پروایی از ادامه‌ی آن تماس در خود نمی‌بینم. آن زن، که تقریبا دارم شِمایی از هیبتش را به خاطر می‌آورم، به نظرم کمی بزرگسال می‌رسد و لباس زیادی بر تن ندارد. او با ذکاوتِ خاصّی این بی‌پرواییِ مرا درک می‌کند و خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند. من هم دستم را دور کمر و بازوی او می‌اندازم و پوست اسرارآمیز او را با دستانم مزه مزه می‌کنم. در یک آن تا می‌آیم آن منبعِ لایزالِ لذت را کمی بیشتر از آنِ خود کنم دردی عجیب و جان‌گَزا در گردن، شکم و پاهایم می‌پیچد. دستانم را به سمت مواضع درد پرتاب می‌کنم و محکم فشارشان می‌دهم. با آن که دیوانه‌وار به خود می‌پیچم اما هنوز هم آن لذتِ خاص و ملایم در مغزم است. زن هم انگار چهره و وضعیت مرا نمی‌داند سعی می‌کند بیشتر خود را به من نزدیک کند. به محض این که کمی نشیمن‌گاهش را به طرفم نزدیک می کند باز هم پاها و باسن و شاید سینه‌ام چنان تیر می‌کشد که فریادی از درد برمی‌آورم. آن زنک دوباره خود را تکانی می‌دهد و با هر تکان انگار کسی دارد استخوان های مرا از چند موضع با چکش خرد می‌کند. فریاد می‌زنم و التماسش می کنم نزدیک‌تر نیاید و بیخیال شود. اما او مانند یک شیرِ ماده بدجوری تحریک شده و اصلا حرف مرا نمی فهمد و باز هم آن عشوه‌گریِ دردناک را با لبخندی بی‌نهایت مشمئزکننده ادامه می‌دهد. من خودم را دور می کنم و دستانم را به سمت زن دراز میکنم تا مانع از نزدیک شدنش بشوم. تا دستم با بدنش برخورد می کند انگار احساس آن لذتِ لامسه‌ای و بی‌نهایت خاصّ با شدتی بسیار بیشتر از قبل به من برمی‌گردد. با این همه درد کماکان ادامه دارد و این تماس تنها تسکینی لحظه‌ای برای آن درد بود. من برای اجتناب از نزدیک شدنِ زن، در پای صندلی عقب اتومبیل و پشت صندلی راننده کِز می‌کنم و سعی می‌کنم خود را از آن زن و نگاه‌های نفرت‌انگیز و شهوانی‌اش مصون بدارم... آن درد دارد ساکت می شود و کابوس یا رویا -هر چه هست- رو به هوشیاری می‌نهد... نفهمیدم من به کجا می‌رفتم و آن زن که بود و اصلا آن جا چه می‌کرد. اما خوب می‌دانم هیچ وقت این چنین درد و لذتی را با هم و چنین تنیده به هم درک نکرده بودم. گویی اگر آن دردهای عجیب نبود آن لذتِ مرموز هم بی‌معنی می‌شد... و آن زن منادیِ این هر دو بود.

-----------------------------------------------------

این را مدیون دوست خوبم The One هستم که به من یادآوری کرد هر متنی چیزی دارد که ریتم می‌خوانندش.