یک داستانِ هزار و دویست و اندی کلمه‌ای در ذکرِ مصائب مرحوم ع. ب.

وقتی خسته شدی، هر وقت شکست خوردی، اصلا مهم نیست، دوباره تلاش کن. دوباره شکست بخور، این بار بهتر شکست می‌خوری - ساموئل بکت

 
خورشید غروب کرده بود اما هنوز خبری از ستاره‌ها نبود. تفریح این شب‌هایش این بود که به پشتِ بام آپارتمانش برود، دراز بکشد و انبوهِ بی‌نظم و بی‌نهایتِ ستاره‌ها را تماشا کند. اما او باید اندکی منتظر می‌ماند تا ستاره‌ها بیرون بیایند. طبعا برای این که در  این مدت وقت بگذرد تصمیم گرفت سیگاری بکشد.
پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و درونش را نگاه کرد. بدبختانه یا خوش‌بختانه تنها یک نخ در پاکت مانده بود. سیگار را بر گوشه‌ی لبش گذاشت و پاکت را به گوشه‌ای پرت کرد. قوطی کبریتی را هم که از خانه آورده بود از جیبش در آورد. می‌دانست که آن قوطی کبریت نو و پُر است ولی باز هم انگار از روی عادت اندکی تکانش داد تا صدای به هم خوردن چوب‌کبریت‌ها را بشنود. فکر کرد این کار بیش از اندازه کلیشه‌ای و بی‌خود است. اما شنیدنِ صدای پُر بودن قوطی به او اعتماد به نفسِ خاصی داد. اعتماد به نفسی که مانند همه‌ی اعتمادها و خاطرجمعی‌های زندگی‌اش قرار بود در یک چشم بر هم زدنی به خاکستر تبدیل شود. او این را می‌دانست و با این حال دوباره قوطی کبریت را کنار گوشش گرفت و تکان داد. این صدا با او سخن می‌گفت و به او این اطمینان را می‌داد که یقینا سیگار روشن خواهد شد و او آن را خواهد کشید.
چوب کبریتِ نحیفی از داخلش بیرون آورد و محکم روی سُمباده‌ی قهوه‌ای‌رنگِ کنارِ قوطی کشید. چوب‌کبریت از میان به دو نیم شد. آن را به گوشه‌ای انداخت. چوب کبریت دیگری درآورد. این بار با احتیاط و تمرکز آن را روی قوطی کشید. روشن نشد. دوباره کشید. این دفعه جرقه‌ای زد ولی باز هم روشن نشد. بار سوم و چهارم هم ناکام ماند. داشت کم کم عصبی می‌شد. دفعه‌ی پنجم با کمی مکث دوباره چوب‌کبریت را کشید و شعله‌ی نسبتاً بلندی از سرش به هوا بلند شد. آن شعله به همان ناگهانی و سرعتی که روشن شده بود خاموش شد. حتی فرصت نکرد نوک سیگار را به شعله نزدیک کند. کبریت دیگری بیرون آورد. به وضوح دستش داشت می‌لرزید. بعد از چند بار تلاش برای افروختنِ شعله، باز هم موفق نشد آتش را حتی برای یک ثانیه روی چوب کبریت نگه دارد. او تازه حالا فهمیده بود در مسیر نسیمی ایستاده است که هنگامِ غروب شروع به وزیدن کرده بود. پشتش را به نسیم کرد و کبریت دیگری آتش زد. باز هم خاموش شد. ناشیانه سعی می‌کرد شعله‌ی کبریت‌ها را در میانِ حفره‌ای که با دستانش درست می‌کرد از گزند آن بادِ ملایمِ بی‌هنگام حفظ کند. در همه‌ی این مدت دستش عرق کرده بود، عصبانی و مضطرب می‌نمود. دست کم بیست تا سی بار تلاش کرد اما هنوز نتوانسته بود سیگارش را روشن کند. کبریت‌ها دیر روشن می‌شدند. اگر هم روشن می‌شدند زود خاموش می‌شدند. تازه این فقط در صورتی بود که چوب کبریت‌های مفلوک سالم بمانند و نصف نشوند.
چند لحظه‌ای از آن کارِ بیهوده دست کشید. دیگر حوصله‌اش سر رفته بود. او می‌دانست تقاصِ چه چیزی را پس می‌دهد؛ او تمام عمر داشت تقاص اعتمادش به قاعده‌مند بودنِ هستی را پس می‌داد. او فکر می‌کرد داشتنِ یک قوطیِ پر از کبریت یعنی روشن شدنِ سیگار و این یک خیالِ واهی بیش نیست. او همیشه در طول زندگی‌اش به جهان و آن‌چه در آن است این‌چنین اعتماد کرده بود و پاسخِ اعتمادش چیزی نبود جز ناکامی. هرگاه از وقوع اتفاقی کاملا مطمئن بود، ناگهان همه چیز خلافِ آن اتفاقی که انتظارش را می‌کشید رخ می‌داد. زندگی گویا قرار بود به طریقی برای او پیش برود که دقیقا با آن چه توقعش را داشته مخالف از آب در بیاید. هر جا انتظار داشت پیروز شود، شکست خورد و هر جا انتظار داشته شکست بخورد زندگی او را به شکستی سنگین‌تر و خفت‌بار از حدّ انتظارش کشاند. عرصه برای او از کودکی همین گونه بود؛ وقتی فکر می‌کرد شاد و خوش‌بخت است پدر و مادرش مدام با هم دعوا داشتند. زمانی که پشتش به چیزی مثل خانواده گرم بود طلاق را پیش چشمانش دید. وقتی بزرگتر شد و انتظار داشت تا مدت‌ها بتواند درس بخواند، شکست‌های پی‌درپیِ تحصیلی را تجربه کرد و تازه بعد از دانشگاه بود که فهمید قرار است پا به جامعه‌ای بگذارد که سراسر فساد و نفاق و حماقت است. جامعه‌ای که هیچ روزنه‌ی امیدی در آن برای او و آرزوهایش دیده نمی‌شد.
اما مهیب‌ترین ضربه همین هفته‌ی پیش بر او وارد شد؛ وقتی که بعد از دو سال عاشقی بالاخره توانست با دختری که فکر می‌کرد بی‌نهایت زیبا و عاقل است ازدواج کند. آن دختر هرگز آن چیزی نبود که او خیالش را می‌کرد. این را همان روزِ ازدواجشان فهمیده بود. نهال عشق در او به یک لحظه چنان خشکید و نابود شد که دیگر تاب و تحملِ دیدنِ هیچ‌کس را نداشت. او در یک آن به پوچیِ عشق پی برده بود و این انتهای ویرانی است...
باد قطع شده بود و هوا دیگر کاملا تاریک شده بود. هنوز قوطی کبریت در دستش بود و سیگار بر لبش. این بار دیگر بی آن که واقعا امید و اعتمادی داشته باشد قوطی را به گوشش نزدیک کرد و تکان داد. هنوز بیست-سی تا چوب کبریت برایش مانده بود. یکی را در آورد و آتش زد. با همان بار اول آتش گُر گرفت و چوب کبریت را چنان سوزاند تا به انگشتانش برسد. چوب کبریت سوخته را انداخت و کبریت دیگری را آتش زد و باز هم به تماشای آتشِ کوچک و زودگذرِ دیگری نشست. در سرانگشتانش احساس سوزش کرد. باز یکی دیگر را آتش زد. انگار می‌خواست با تمامِ آن آتش‌های حقیر و ناچیز همه‌ی خاطره‌هایش را بسوزاند. او بر سرِ آن چوب کبریت‌ها عشقش را می‌دید که دارد به سیاهی می‌نشیند. او با آرامش و طمأنینه‌ای عجیب داشت تمام امیدهای کورشده و آرزوهای خیالی‌اش را می‌سوزاند. چهره‌ی همه‌ی آدم‌های زندگی‌اش را در آن آتش‌ها می‌دید و بی هیچ حسرتی خاموشی‌شان را انتظار می‌کشید. او با تمام شدنِ کبریت‌ها دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت.
آخرین کبریت را که آتش زد در آن شعله‌ی کوچک خودش را دید و به یادِ سیگارش افتاد. چوب کبریت را بالا گرفت و به آرامی سیگار را روشن کرد و منتظر ماند تا آخرین شعله هم بسوزد. سرش را بلند کرد تا دود سیگار را به هوا بدهد. نگاهش با آسمانِ پُرستاره گره خورد. چند ثانیه‌ای خیره به بالا نگاه کرد و انگار که افسون شده باشد بلند گفت: «چه آسمانِ زیبایی!». پُکِ عمیقی به سیگار زد، دستانش را باز کرد و همان جور که سرش را بالا گرفته بود یک قدم به عقب برداشت. دوباره فریاد زد: «چه آسمانِ بی‌کرانه‌ای!». پُکی دیگر و قدمی دیگر به عقب... «چه قدر نورانی و پهناور!». همان‌جور که سیگار می‌کشید و به آسمان خیره شده بود، عقب-عقب می‌رفت. «چه بی‌نظم و پُرشکوه!»... «زیباست، واقعا زیباست!»... هنوز از سیگارش یک پُکِ دیگر مانده بود که به لبه‌ی پشتِ بام رسید. او نمی‌توانست از آن یک پک صرف نظر کند.
***
علیرضا بزرگ‌نیا، سی‌ساله، فارغ التحصیل معماری دانشگاه آزاد تهران-مرکز و شاغل در یک شرکتِ تبلیغاتی، نیمه شبِ پنج‌شنبه 28 مردادماه، از پشتِ بام ساختمانِ سی‌طبقه‌ای که آپارتمانش در آن واقع بود سقوط کرده و پیش از رسیدنِ اورژانس جان باخت. فوق‌الذکر که یک هفته پیش از حادثه ازدواج کرده بود، به گفته‌ی نزدیکانش در سلامتِ کامل جسمی و روانی به سر می‌برد. پلیس در حالِ بررسیِ این موضوع است که آیا این حادثه خودکُشی بوده یا حادثه یا عاملِ دیگری منجر به مرگِ او شده است و این در حالی است که ساکنینِ ساختمان معتقدند پیش از سقوطِ مرحوم بزرگ‌نیا فریادهای مشکوک و مبهمی از پشتِ بام شنیده‌اند. به گفته‌ی شاهدانِ حاضر در صحنه، مرحوم (یا شاید هم مقتول) از پشتِ سر با زمین برخورد کرده و در حالی که با چشمانی باز به آسمان خیره شده بود جان داد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد