آزادی از آن ما....

سرمای غریبی بود.تو خودش مچاله شده بود. نوک انگشت های پاش داشت بی حس می شد. ماهیچه های صورتش سنگینی  می کردند. خط سفید نقش بسته روی زمین ، تاریکی را تا خود ماه شکافته بود.

تاریک بود. کور مال کور مال دنبال  کلید برق گشت. اول عینکش و بعد صدای افتادن کتاب بگوش رسید و بعد اتاق روشن شد. نور چراغ مطالعه دیوار روبرو را روشن کرد. چشماش هنوز به نور عادت نکرده بود.  بالاخره از بین سایه های نقش بسته روی دیوار توانست شبح ساعت دیواری را تشخیص دهد. ساعت 3 بود. فکر کرد خواب دیده.

عادتش بود که قبل از خواب نیم ساعتی کتاب بخواند. آن موقع ها که مدرسه می رفت این عادت را پیدا کرده بود. ولی چند وقتی بود که حوصله خواندن متن های طولانی را نداشت. رمان ها دیگر جذبش نمی کردند. کتاب های فلسفی هم آنچنان کسل کننده برایش بودند ، که ظرف پنج دقیقه خوابش می گرفت و کتاب را کنار می گذاشت. اما این یکی ساعات ها خوابش رو عقب می انداخت. تمام جملاتش در طول روز توی ذهنش تکرار می شد.

" اینجا یک نیمچه تحصیلی کردندآن هم با این مصیبت ها ، آن هم با این چیز ها ، باید بروند در خارج تحصیل کنند..." دائم تو ذهنش تکرار می کرد. ترمز های ناگهانی مترو نظم ذهنیش را بهم می زد و باز دوباره از اول شروع می کرد. تک تک جمله ها را با دقت تمام کنار هم می چید." الان جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تام و تمام نیست..." دیگه خسته شده بود. بی خیال شد و رفت تو خیلات خودش . نگاهش افتاد به زنی که داشت به سختی از توی جمعیت راهش رو باز می کرد. "برادرا ، ازم دو تا ویفر بخرید . ثواب داره. اجاره خونه دارم ، بچه کوچیک دارم، ویفراش خوشمزس، سه تاش هزار تومنه، بردرا ازم بخرید ثواب داره..." با یک دستش یک کارتن ویفر را بغل کرده بود ، با اون یکی دستش مواظب بود با ترمز های ناگهانی راننده ، تعادلش رو از دست نده. به دیدنش عادت کرده بود. فقط این زن نبود ، خیلی های دیگری هم بودند که کاسبیشان توی واگن های مترو بود. بعضی وقت ها خیلی آزار دهنده می شدند. مخصوصا برای او که مسافر هرروزه مترو بود. "خدا عوضت بده برادر..." داشت پولش را  می گرفت. قطار ترمز تندی کرد، زن افتاد روی زمین.

" تمام اقتصاد ما الان خراب است و از هم ریخته است..."  انگار داشت از زیر زمین به خودش نگاه می کرد. صدا ها را می شنید ولی برایش نامفهوم بود. با سرعت به سمت خودش حرکت کرد، هرچی نزدیکتر می شد صدا مفهومتر می شد. نزدیکتر و نزدیکتر. " خدماتی که این دولت در طی این مدت چهار سال داشته، آنچنان است که در بیست سال گذشته سابقه نداشته. البته نواقصی هم هست که انشا الله با یاری خدا و لطف و عنایت حضرت ارواحنا فداک ، دولت خدمت گذار مصمم است تا در چهار سال آینده..."

"- آقا می شه موجش رو عوض کنی؟ خسته شدیم بسکه چاخان بستن به ریش مون... رفتم دیروز خرید، چارکیلو گوشت و میوه خریدم ، خدا شاهده شده صد هزار تومن..."

-حاجی جون این بنده خدا می خواد کار کنه ، ولی نمیگذارن... تازه این که اومده معلوم شده که چقدر تا حالا پول مردم رو می چاپیدن... دیدی اون شب تو تلویزیون پتشون رو ریخت رو آب..."

-یوقت خام این حرفا نشی دادش ، اینا همش فیلمه ، من یادمه اون زمون که نون سنگک می خریدیم  دوتومن ، سنگکاش کمه کم 2 متر بود، الان چی؟ یه تیکه خمیر می ندازن جلوت 500 تومن...

از شنیدن این حرف ها خونش به جوش می آمد ولی عادت داشت تو تاکسی فقط شنونده باشد. فقط دعا دعا می کرد زود تر از ماشین پیاده شود.

ساعت سه بود. فکر کرد که خواب دیده. ولی باز صدای آیفون بگوشش رسید. تنها بود ، هم اتاقیش رفته بود خوابگاه. امتحان داشت، هیچی نخونده بود.  قرار بود شب رو هم همونجا بخوابه. هنوز منگ خواب بود. چندتا ناسزا گفت و از جایش بلند شد. "کیه؟.."

پلیس ؟ این وقت شب؟!

یکی از روبرو با سرعت داشت می دوید سمتش. داد می زد پلیس ها اومدن فرار کنید. از بین دود و آتیش نیرو های گارد را دید که باطوم بدست به سمت آنها می دویدند." نترسین ...نترسین ...ما همه..." چند تا اشک آور شلیک شد. جمعیت شروع کرد به دویدن. چشماش جایی رو نمی دید. می دوید. صدای برخورد باطوم ، داد و فریاد و ناگهان خورد زمین. تا بخودش آمد ، هیکل سیاهی را دید که بالای سرش وایساده بود.دستش به آسمان رفت. باطوم فرود آمد.

 "خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد، مگراین ملت چه می گفت و چه می گوید که از آن وقتی که صدای ملت درآمده است تا حالا قتل و ظلم و غارت و همه اینها ادامه دارد؟...."

" ما عکس و فیلمت رو داریم. اگر همکاری نکنی اون وقت من نمی تونم بهت کمک کنم. سید آدم خوش اخلاقی نیست ها..."

"بخدا من فقط یک دانشجوی سادم. من اصلا هر و از بر تشخیص نمی دم. آخه چطور می تونم این کار ها رو کرده باشم. آخه هر کی بشنوه خندش می گیره، ..." مشتش رو محکم کوبید رو میز ، با داد و فریاد چند تا ناسزا گفت. صداش توی دلش را خالی کرد. دیگر نمی توانست تحمل کند . خسته شده بود.سعی کرد ذهنش را به چیزی دیگر متوجه کند.

" ما پنچاه سال است که در اختناق بسر بردیم، نه مطبوعات داشتیم، نه رادیوی صحیح داشتیم، نه تلویزیون صحیح داشتیم، نه خطیب می توانست حرف بزند، نه اهل منبر می توانستند حرف بزنند، نه امام جماعت می توانست آزاد کار خودش را انجام  بدهد، نه هیچ یک از اقشار ملت کارشان را می توانستند ادامه بدهند، و در زمان ایشان هم همین اختناق به طریق بالا تر باقی ست"

"به حکم دادستانی بازداشتید..."

" من کاری نکردم؟ به چه جرمی ؟ می خوام حکم رو ببینم.." قلبش داشت از سینش کنده می شد.

" حکم پیش منه. علیه نظام توطئه می کنی. فکر کردی نظام صاحاب نداره. همه اتاقا رو بگردین. کیس کامپیوترش هم بردارید..."

"اون جا اتاق من نیست...اینا را واس چی می برین. جزوه هامو چی کار دارین... به آلبم عکسم دست نزن آقا، توش عکس نا محرم داره..."

"عکسا دوست دخترته؟!!"

گیج شده بود ، ترس تمام وجودش رو گرفته بود. ضعف کرده بود . بدنش می لرزید.

" حاچی این رو اون جا پیدا کردیم.."

"این چیه؟! این مال من نیست!... " قش کرد.

" آنهایی که در سن من هستند، می دانند و دیده اند که مجلس موسسان که تاسیس شد ، با سرنیزه تاسیس شد، ملت هیچ دخالت نداشت در مجلس موسسان" به هوش که آمد فقط صدای ناله بود که از اطراف می شنید. سرش خیلی درد می کرد. فرش زیرش از خون قرمز شده بود. بیست نفری مثل خودش توی اتاق با سر و دست و پای شکسته خوابیده بودند و ناله می کردند. چهار پنچ تا زن و مردم هم سر کلشون را پانسمان می کردند. به سختی از جاش بلند شد. سرش گیج می رفت."سرنوشت هر ملتی به دست خودش است... "."چه حقی آنها داشتند که برای ما سرنوشت معین کنند؟ هرکسی سرنوشتش با خودش است، مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟..." از اتاق بیرون رفت. رفت توی راه پله. آدم های زیادی نشسته بودند روی پله ها و با هم پچ پچ می کردند. هم همه توی پارکینگ بیشتر بود. صدای نفرین و ناسزا از هر گوشه ای به گوش می رسید. گوشه ای از پارکینگ همان جایی که خط خون تمام می شد، مردم حلقه زده بودند. هر از گاهی یکی از لای جمعیت پریشان و گریان بیرون می آمد. از بین جمعیت راهی باز کرد. " لباس شخصی بود... قشنگ با چشمای خودم دیدم...کلت کمریش رو در اورد به طرفش شلیک کرد..."

" خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد..."

سردش بود، پاهایش بی حس شده بود.با صدای قفل در قلبش ریخت.

" ما می گوییم که خود اون آدم ، دولت آن آدم، مجلس آن آدم ، تمام اینها غیر قانونی است و اگر ادامه بدهند اینها مجرمند و باید محاکمه بشوند و ما آنها را محاکمه می کنیم" همه بهش خیره شده بودند. دستاش می لرزید. دهنش خشک شده بود. به اطراف نگاه انداخت. به دوربین ها ، به قاضی که اخم هاش درهم بود، به خبرنگار هایی که بیشتر شبیه مامورای امنیت بودند. به منشی دادگاه که داشت با موبایلش بازی می کرد. و به بازپرس که در جایگاه دادستان نشسته بود و سرش را به نشانه تایید تکان می داد. کاغذ را برداشت تایش را باز کرد و خواند." پس این سلطنت از اول یک امر باطلی بود ، بلکه رژیم سلطنتی از اول خلاف قانون و خلاف قواعد عقلی است و خلاف حقوق بشر است، برای اینکه ما فرض می کنیم که یک ملتی تمامشان رای دادند که یک نفری سلطان باشد، بسیار خوب اینها از باب اینکه مسلط بر سرنوشت خود هستند و مختار به سرنوشت خودشان هستند، رای آنها برای آنها قابل عمل است. لکن اگر چنانچه یک ملتی رای دادند(ولو تمامشان) به اینکه اعقاب این سلطان هم سلطان باشند ، این به چه حقی ملت پنجاه سال پیش از این ، سرنوشت ملت بعد را معین می کند؟ سرنوشت هر ملتی به دست خودش است..."

از جایش بلند شد. پاهایش فرمان نمی بردند. تمام بدنش می لرزید. دستبند و بعد به راه افتاد . وارد دالان شد. کوتاه تر از همیشه به نظر می رسید. صدای تلویزین نگهبان دالان را پر کرده بود. صدا برایش خیلی آشنا بود ولی جملاتش نا مفهوم بود.

گلوله خورده بود توی قلبش . سنش بیشتر از بیست و چهار پنج نمی زد. " ما در این مدت مصیبت ها دیدیم..."

"من با گروهک منافقین ارتباط داشتم و طراح آشوب های روز...."

" ...متهم را محارب با خدا دانسته....به اشد مجازات....اعدام...باشد که مورد عفو و رحمت...."

به دفتر نگهبان که نزدیک تر می شدند، صدا مفهوم ترمی شد." من وقتی چشمم به بعضی از اینها که اولاد خودشان را از دست داده اند می افتد، سنگینی در دوشم پیدا می شود که نمی توانم تاب بیاورم. من نمی توانم از عهده این این خسارات که بر ملت ما وارد شده است برآیم." بغض کرده بود. قرارشان این نبود. چرا اینقدر زود؟ چقدر ساده گول خورده بود. همیشه چوب این سادگی اش را خورده بود.

" من به مادر های جوان از دست داده تسلیت عرض می کنم و در غم آنها شریک هستم" فکر می کرد می گذارند با مادرش برای آخرین بار صحبت کند.

" من به پدر های جوان داده ، من به آنها تسلیت عرض می کنم" بغض گلویش را می فشرد و زندان بان بازویش را.

"می گوید که در یک مملکت دو تا دولت نمی شود، خوب واضح است این ، یک مملکت دوتا دولت ندارد لکن دولت غیر قانونی باید برود، تو غیر قانونی هستی، دولتی که ما می گوییم متکی به آرای ملت است ، متکی به حکم خداست، تو باید یا خدا را انکار کنی یا ملت را"

در با صدای مهیبی بسته شد. بغضش ترکید. دیگر هیچ چیز برایش مفهوم نبود.

خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد، مگراین ملت چه می گفت و چه می گوید؟"

 

مصیبت از آن ما...

پرده اول:

ما در این مدت مصیبت ها دیدیم...". "من وقتی چشمم به بعضی از اینها که اولاد خودشان را از دست داده اند می افتد، سنگینی در دوشم پیدا می شود که نمی توانم تاب بیاورم. من نمی توانم از عهده این این خسارات که بر ملت ما وارد شده است برآیم...".

"من به مادر های جوان از دست داده تسلیت عرض می کنم و در غم آنها شریک هستم. من به پدر های جوان داده ، من به آنها تسلیت عرض می کنم. من به جوانهایی که پدرشان را در این مدت از دست داده اند تسلیت عرض می کنم."

"خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد، مگراین ملت چه می گفت و چه می گوید که از آن وقتی که صدای ملت درآمده است تا حالا قتل و ظلم و غارت و همه اینها ادامه دارد؟...."

"آنهایی که در سن من هستند، می دانند و دیده اند که مجلس موسسان که تاسیس شد ، با سرنیزه تاسیس شد، ملت هیچ دخالت نداشت در مجلس موسسان... "."پس این سلطنت از اول یک امر باطلی بود ، بلکه رژیم سلطنتی از اول خلاف قانون و خلاف قواعد عقلی است و خلاف حقوق بشر است، برای اینکه ما فرض می کنیم که یک ملتی تمامشان رای دادند که یک نفری سلطان باشد، بسیار خوب اینها از باب اینکه مسلط بر سرنوشت خود هستند و مختار به سرنوشت خودشان هستند، رای آنها برای آنها قابل عمل است. لکن اگر چنانچه یک ملتی رای دادند(ولو تمامشان) به اینکه اعقاب این سلطان هم سلطان باشند ، این به چه حقی ملت پنجاه سال پیش از این ، سرنوشت ملت بعد را معین می کند؟ سرنوشت هر ملتی به دست خودش است... "."چه حقی آنها داشتند که برای ما سرنوشت معین کنند؟ هرکسی سرنوشتش با خودش است، مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟..."

"مملکت ما را خراب کرد، قبرستان های ما را آباد کرد، مملکت ما را از ناحیه اقتصاد خراب کرد. تمام اقتصاد ما الان خراب است و از هم ریخته است که اگر چنانچه بخواهیم ما این اقتصاد را به حال اول برگردانیم، سال های طولانی با همت همه مردم، نه یک دولت این کار را می تواند بکند ، و نه یک قشر از اقشار مردم این کار را می توانند بکنند، تاتمام مردم دست به دست هم ندهند نمی توانند به هم ریختگی اقتصاد را از بین ببرد..."."اصلاحات ارضی درست کردند، اصلاحات ارضی شان بعد از این مدت طولانی به اینجا منتهی شدکه بکلی دهقانی از بین رفت. بکلی زراعت ما از بین رفت و الان شما در همه چیز محتاجید به خارج...""گندم از او بیاوریم، برنج از او بیاوریم، همه چیز را ، تخم مرغ از او بیاوریم...."."فرهنگ ما را یک فرهنگ عقب نگهداشته درست کرده است، فرهنگ ما را این عقب نگه داشته بطوری که الان جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تام و تمام نیست و باید بعد از اینکه در اینجا یم نیمه تحصیلی کردندآنها هم با این مصیبت ها ، آن هم با این چیز ها ، باید بروند در خارج تحصیل کنند...."."در تهران مرکز مشروب فروشی بیشتر از کتاب فروشی است،...."

"ما که فریاد می کنیم از دست این ، برای این است . خون های جوان های ما برای این جهات ریخته شده، برای اینکه آزادی می خواهیم ما. ما پنچاه سال است که در اختناق بسر بردیم، نه مطبوعات داشتیم، نه رادیوی صحیح داشتیم، نه تلویزیون صحیح داشتیم، نه خطیب می توانست حرف بزند، نه اهل منبر می توانستند حرف بزنند، نه امام جماعت می توانست آزاد کار خودش را انجام ادامه بدهد، نه هیچ یک از اقشار ملت کارشان را می توانستند ادامه بدهند، و در زمان ایشان هم همین اختناق به طریق بالا تر باقی ست...."

"ما می گوییم که خود اون آدم ، دولت آن آدم، مجلس آن آدم ، تمام اینها غیر قانونی است و اگر ادامه بدهند اینها مجرمند و باید محاکمه بشوند و ما آنها را محاکمه می کنیم."

"می گوید که در یک مملکت دو تا دولت نمی شود، خوب واضح است این ، یک مملکت دوتا دولت ندارد لکن دولت غیر قانونی باید برود، تو غیر قانونی هستی، دولتی که ما می گوییم متکی به آرای ملت است ، متکی به حکم خداست، تو باید یا خدا را انکار کنی یا ملت را."

نگاهی دیگر...

هنری فورد در سال 1908 به ساختن مدل های T پرداخت. برای تولید این ماشین 7882 عمل مختلف لازم بود. او در توصیف نیروی کار مورد احتیاج می گوید:

"ما پی بردیم که 670 کار را مردان بدون پا و 2637 کار را مردان با یک پا و 2 کار را مردان بدون دست و 715 کار را مردان با یک دست و ده کار را مردان کور می توانند انجام دهند."

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

در رابطه با تولید ناخالص ملی لازم نیست که بازده به شکل مواد غذایی ، آموزش پرورش و خدمات بهداشتی باشد یا مهمات چنگی.

استخدام تعدادی افراد برای ساختن خانه یا خراب کردن آن ، هر دو به تولید نا خالص ملی می افزاید!

موج سوم ، الوین تافلر.

چه کسی گفت قانون را فراموش کن...

"ایها الناس ! هیچ مملکت شما را آ"باد نمی کند مگر متابعت قانون ، مگر ملاحظه قانون ، مگر حفظ قانون ، مگر احترام قانون ، مگر اجرای قانون و بار هم قانون ایضا قانون."

اینها بخشهایی از نطق سید جمال الدین اصفهانی ست که در نخستین مجلس ملی ایراد نموده بود. به راستی چه چیز باعث شده بود که او این چنین به دفاع از قانون نطق کند؟ محمد علی همایون کاتوزیان اعتقاد دارد جامعه ایران همواره یک جامعه استبدادی بوده است. و درواقع تنها راهی که در نظر ایرانیان برای اداره کشور امکان پذیر می نموده، سلطنت مطلقه بوده است. جامعه استبدادی هیچگاه حاکم را مورد سوال قرار نمی دهد ، اما در عین حال او را مسبب تمام وقایع می شمارد. او را مسبب خشکسالی و زلزله و ... می داند ، اما هیچگاه از او بابت نحوه اداره کشور سوال نمی کند. ترس از هرج و مرج و نیازمندی مردم به ثبات و امنیت باعث می شد تا آنها حکومت خودکامه را به عنوان شری لازم بپذیرند. اما بعد ها در سده نوزدهم که ایرانیان تماس بیشتری با اروپاییان پیدا کردند- از جمله دیدار شاه ، اشراف و حتی دانشجویان از کشور های اروپایی – نشان داد که در نبود حکومت خودکامه هم نظم امکان پذیر و در واقع مطمئن تر و پایدار تر است. ایران از طریق روسیه ، انگلستان و فرانسه با پیشرفت های اروپا آشنا شده بود ، تحصیل کرده های ایرانی از جمله بسیاری از اشراف قاجار و مقامات دولتی ، جویای یافتن کلید پیشرفت اروپا بودند. اصلاح طلبان قدیمی تر چون عباس میرزای نایب السلطنه ، علت ضعف ایران را در برابر اروپا ، در شکاف تکنولوژیک میان آن دو می دیدند. اما افرادی چون ملکم خان و مستشار الدوله اعتقاد پیدا کرده بودند که " یک کلمه که جمیع انتظامات فرنگستان در آن مندرج است ، کتاب قانون است." البته تنها مردم روشن اندیش نبودند که حکومت خودکامه را سر منشا عقب ماندگی و ضعف کشور می دانستند بلکه خود ناصرالدین شاه نیز بر همین باور بود و از این رو به سپهسالار قزوینی که از اصلاح طلبان بود اجازه داد تا اقداماتی در جهت ایجاد یک حکومت منظم و مسئول انجام دهد. "عباس میرزای ملک آرا " برادر ناصرالدین شاه از او چنین نقل می کند : "تمام نظم و ترقی ارپ به جهت این است که قانون دارند . ما هم عزم خود را جزم نموده ایم که در ایران قانونی ایجاد نموده و از روی قانون رفتار نماییم."

ملکم خان چارچوب بلند بالا و جامع مشروطیت خود را ظاهرا به دستور ناصرالدین شاه ، اندکی پس از شکسته شدن محاصره هرات و انعقاد معاهده صلح پاریس ، تقدیم شاه کرد. او در این طرح میان پادشاهی مطلقه و حکومت خودکامه تمایز قائل می شود. طرح ملکم خان پیشینه نظری تشکیل دولت میرزا حسین خان مشیرالدوله معروف به سپهسالار در سال 1871 بود که به عنوان تجربه ای در زمینه حکومت قانونی و منظم بیش از دو سال نپایید . تا بالاخره با پیروزی انقلاب مشروطه ، ایرانیان برای اولین بار صاحب قانون اساسی شوند. این رویداد در حالی در ایران رخداد که جهان شاهد دوران لیبرالیسم کلاسیک بود. در این دوران انقلاب ها و اصلاحاتی که روی می داد د در پی استقرار قانون نبودند ، بلکه هدفشان محدود کردن قانون و کاهش دامنه مداخلات دولت در حوزه خصوصی بود. در حالیکه انقلاب مشروطه ایران با هدف بر قراری حکومت قانون شکل گرفت. پس طبیعی بود که در آن زمان مبارزان ایرانی هم صدا با مبارزان کشور های دیگر فریاد آزادی سر دهند. البته این موضوع خود باعث شد تا در ایران نسبت به مشروطه شبهاتی ایجاد شود. از دیدگاه اصلاح طلبان ایرانی در وهله اول قانون به معنای وجود حکومت مسئول و به ویژه نظامند بود و تنها بعد ها به معنای آزادی گرفته شد. قانون موجب ایمنی ، استواری مالکیت خصوصی ، تقویت امنیت شغلی و مسئولیت پذیری مشاغل رسمی و کاسته شدن از تعرض خودکامه به جان و مال مردم بود. نکته ای که در آن زمان بسیار احساس می شد این بود که بی قانون هیچگونه آزادی مگر آنچه به عنوان یک امتیاز ممکن است به صورت دلخواه اعطا یا باز پس گرفته شود وجود نخواهد داشت . اصلاح طلبان پیوسته بر اولویت امنیت جان و مال مردم تاکید داشتند. تا زمانی که جان و مال مردم زیر چتر حمایت قانون نباشد هواداری از آزادی های فردی معنایی نخواهد داشت.

رویدادی که بعد از انقلاب مشروطه رخ داد – و همچنان نیز از آن رنج می بریم – این بود که بسیاری از اصلاح طلبان آزادی را برابر با لجام گسیختگی برداشت کردند. و همین موضوع باعث شد که در دوره بعد از مشروطه کشور دچار هرج و مرج شود و مردم نسبت به مشروطه بد بین شوند و آن را معادل غارتگری و چپاولگری بدانند. از جمله کسانی که از آزادی معنای لجام گسیختگی برداشت می کرد شیخ فضل الله نوری بود. در این میان حوزه علمیه نجف و افرادی چون ملکم خان و شیخ محمد خیابانی بر این نکته تاکید می کردند که معنای آزادی ، وجود قوانینی است که مستبد را محدود می کند.

مثلا ملکم خام می گوید: "هیچ احمقی نگفته است که باید به مردم آزادی بدهیم که هر چه به دهانشان می آید بگویند ، بلی عموم طوایف خارجه به جهت ترقی و آبادانی ملک به جز آزادی حرف دیگری ندارند ، اما چه آزادی ؟ آزادی قانونی نه آزادی دلخواه."

یا اعلامیه علمای نجف درباره اهداف و پیامد های حکومت مشروطه و در پاسخ به احتجاجات مریدان شیخ فضل الله نوری که به جای مشروطیت به دنبال مشروعه بودند صادر گردید :"مراد از حریت در ممالک مشروطه نه خودسری مطلق و رهایی نوع خلق است در هرچه بخواهد ، ولو که از اموال و اعراض و نفوس مردم باشد ؛ چرا که این مطلب در هیچ طبقه ای از طبقات بنی نوع انسان ولو که در تحت هیچ مذهب از مذاهب نبوده و نخواهد شد زیرا نتیجه آن جز اختلال تام و فتنه کلی در نظام و انتظام امور مردم چیز دیگری نباشد. بلکه مراد از حریت ، آزادی عامه خلق است در ]= از [ هر گونه تحکم و بی حسابی و زورگویی که هیچ شخص با قوتی که پادشاه باشد نتواند به سبب قوه خود بر هیچ ضعیفی ولو اضعف عباد بوده باشد تحکمی کند و یک امر بی حسابی را بر او تحمیل نماید مگر که از روی قانونی باشد که در مملکت جاری و معمول است ، و همه مردم از شاه و گدا تحت رقیت آن قانون علی طریق التسویه داخل اند و حریت به این معنی از مستقلات عقلیه و از ضروریات مذهب اسلام است."

اگر لازمه ترقی و پیشرفت کشور وجود حکومتی قانون مند و منظم است ، لازمه اجرای آن وجود مجلس قدرتمند و مطبوعات آزاد است. می توان دید تا زمانی که مجلس منتقد و برآمد از رای مردم است ، خودکامگان در برقراری استبداد خود با مشکلات جدی روبرو هستند. اما درست زمانی که مجالس فرمایشی می شوند و کار نمایندگان بجای نظارت ، تملق گویی و چاپلوسی شاهان و رهبران و مجریان قانون می شود ، مستبدان چون خاندان پهلوی بر روی کار می آیند و امور کشور دچار اختلال می شود.

  • برگرفته از کتاب تضاد دولت و ملت نوشته محمد علی همایون کاتوزیان