یک داستانِ هزار و دویست و اندی کلمه‌ای در ذکرِ مصائب مرحوم ع. ب.

وقتی خسته شدی، هر وقت شکست خوردی، اصلا مهم نیست، دوباره تلاش کن. دوباره شکست بخور، این بار بهتر شکست می‌خوری - ساموئل بکت

 
خورشید غروب کرده بود اما هنوز خبری از ستاره‌ها نبود. تفریح این شب‌هایش این بود که به پشتِ بام آپارتمانش برود، دراز بکشد و انبوهِ بی‌نظم و بی‌نهایتِ ستاره‌ها را تماشا کند. اما او باید اندکی منتظر می‌ماند تا ستاره‌ها بیرون بیایند. طبعا برای این که در  این مدت وقت بگذرد تصمیم گرفت سیگاری بکشد.
پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و درونش را نگاه کرد. بدبختانه یا خوش‌بختانه تنها یک نخ در پاکت مانده بود. سیگار را بر گوشه‌ی لبش گذاشت و پاکت را به گوشه‌ای پرت کرد. قوطی کبریتی را هم که از خانه آورده بود از جیبش در آورد. می‌دانست که آن قوطی کبریت نو و پُر است ولی باز هم انگار از روی عادت اندکی تکانش داد تا صدای به هم خوردن چوب‌کبریت‌ها را بشنود. فکر کرد این کار بیش از اندازه کلیشه‌ای و بی‌خود است. اما شنیدنِ صدای پُر بودن قوطی به او اعتماد به نفسِ خاصی داد. اعتماد به نفسی که مانند همه‌ی اعتمادها و خاطرجمعی‌های زندگی‌اش قرار بود در یک چشم بر هم زدنی به خاکستر تبدیل شود. او این را می‌دانست و با این حال دوباره قوطی کبریت را کنار گوشش گرفت و تکان داد. این صدا با او سخن می‌گفت و به او این اطمینان را می‌داد که یقینا سیگار روشن خواهد شد و او آن را خواهد کشید.
چوب کبریتِ نحیفی از داخلش بیرون آورد و محکم روی سُمباده‌ی قهوه‌ای‌رنگِ کنارِ قوطی کشید. چوب‌کبریت از میان به دو نیم شد. آن را به گوشه‌ای انداخت. چوب کبریت دیگری درآورد. این بار با احتیاط و تمرکز آن را روی قوطی کشید. روشن نشد. دوباره کشید. این دفعه جرقه‌ای زد ولی باز هم روشن نشد. بار سوم و چهارم هم ناکام ماند. داشت کم کم عصبی می‌شد. دفعه‌ی پنجم با کمی مکث دوباره چوب‌کبریت را کشید و شعله‌ی نسبتاً بلندی از سرش به هوا بلند شد. آن شعله به همان ناگهانی و سرعتی که روشن شده بود خاموش شد. حتی فرصت نکرد نوک سیگار را به شعله نزدیک کند. کبریت دیگری بیرون آورد. به وضوح دستش داشت می‌لرزید. بعد از چند بار تلاش برای افروختنِ شعله، باز هم موفق نشد آتش را حتی برای یک ثانیه روی چوب کبریت نگه دارد. او تازه حالا فهمیده بود در مسیر نسیمی ایستاده است که هنگامِ غروب شروع به وزیدن کرده بود. پشتش را به نسیم کرد و کبریت دیگری آتش زد. باز هم خاموش شد. ناشیانه سعی می‌کرد شعله‌ی کبریت‌ها را در میانِ حفره‌ای که با دستانش درست می‌کرد از گزند آن بادِ ملایمِ بی‌هنگام حفظ کند. در همه‌ی این مدت دستش عرق کرده بود، عصبانی و مضطرب می‌نمود. دست کم بیست تا سی بار تلاش کرد اما هنوز نتوانسته بود سیگارش را روشن کند. کبریت‌ها دیر روشن می‌شدند. اگر هم روشن می‌شدند زود خاموش می‌شدند. تازه این فقط در صورتی بود که چوب کبریت‌های مفلوک سالم بمانند و نصف نشوند.
چند لحظه‌ای از آن کارِ بیهوده دست کشید. دیگر حوصله‌اش سر رفته بود. او می‌دانست تقاصِ چه چیزی را پس می‌دهد؛ او تمام عمر داشت تقاص اعتمادش به قاعده‌مند بودنِ هستی را پس می‌داد. او فکر می‌کرد داشتنِ یک قوطیِ پر از کبریت یعنی روشن شدنِ سیگار و این یک خیالِ واهی بیش نیست. او همیشه در طول زندگی‌اش به جهان و آن‌چه در آن است این‌چنین اعتماد کرده بود و پاسخِ اعتمادش چیزی نبود جز ناکامی. هرگاه از وقوع اتفاقی کاملا مطمئن بود، ناگهان همه چیز خلافِ آن اتفاقی که انتظارش را می‌کشید رخ می‌داد. زندگی گویا قرار بود به طریقی برای او پیش برود که دقیقا با آن چه توقعش را داشته مخالف از آب در بیاید. هر جا انتظار داشت پیروز شود، شکست خورد و هر جا انتظار داشته شکست بخورد زندگی او را به شکستی سنگین‌تر و خفت‌بار از حدّ انتظارش کشاند. عرصه برای او از کودکی همین گونه بود؛ وقتی فکر می‌کرد شاد و خوش‌بخت است پدر و مادرش مدام با هم دعوا داشتند. زمانی که پشتش به چیزی مثل خانواده گرم بود طلاق را پیش چشمانش دید. وقتی بزرگتر شد و انتظار داشت تا مدت‌ها بتواند درس بخواند، شکست‌های پی‌درپیِ تحصیلی را تجربه کرد و تازه بعد از دانشگاه بود که فهمید قرار است پا به جامعه‌ای بگذارد که سراسر فساد و نفاق و حماقت است. جامعه‌ای که هیچ روزنه‌ی امیدی در آن برای او و آرزوهایش دیده نمی‌شد.
اما مهیب‌ترین ضربه همین هفته‌ی پیش بر او وارد شد؛ وقتی که بعد از دو سال عاشقی بالاخره توانست با دختری که فکر می‌کرد بی‌نهایت زیبا و عاقل است ازدواج کند. آن دختر هرگز آن چیزی نبود که او خیالش را می‌کرد. این را همان روزِ ازدواجشان فهمیده بود. نهال عشق در او به یک لحظه چنان خشکید و نابود شد که دیگر تاب و تحملِ دیدنِ هیچ‌کس را نداشت. او در یک آن به پوچیِ عشق پی برده بود و این انتهای ویرانی است...
باد قطع شده بود و هوا دیگر کاملا تاریک شده بود. هنوز قوطی کبریت در دستش بود و سیگار بر لبش. این بار دیگر بی آن که واقعا امید و اعتمادی داشته باشد قوطی را به گوشش نزدیک کرد و تکان داد. هنوز بیست-سی تا چوب کبریت برایش مانده بود. یکی را در آورد و آتش زد. با همان بار اول آتش گُر گرفت و چوب کبریت را چنان سوزاند تا به انگشتانش برسد. چوب کبریت سوخته را انداخت و کبریت دیگری را آتش زد و باز هم به تماشای آتشِ کوچک و زودگذرِ دیگری نشست. در سرانگشتانش احساس سوزش کرد. باز یکی دیگر را آتش زد. انگار می‌خواست با تمامِ آن آتش‌های حقیر و ناچیز همه‌ی خاطره‌هایش را بسوزاند. او بر سرِ آن چوب کبریت‌ها عشقش را می‌دید که دارد به سیاهی می‌نشیند. او با آرامش و طمأنینه‌ای عجیب داشت تمام امیدهای کورشده و آرزوهای خیالی‌اش را می‌سوزاند. چهره‌ی همه‌ی آدم‌های زندگی‌اش را در آن آتش‌ها می‌دید و بی هیچ حسرتی خاموشی‌شان را انتظار می‌کشید. او با تمام شدنِ کبریت‌ها دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت.
آخرین کبریت را که آتش زد در آن شعله‌ی کوچک خودش را دید و به یادِ سیگارش افتاد. چوب کبریت را بالا گرفت و به آرامی سیگار را روشن کرد و منتظر ماند تا آخرین شعله هم بسوزد. سرش را بلند کرد تا دود سیگار را به هوا بدهد. نگاهش با آسمانِ پُرستاره گره خورد. چند ثانیه‌ای خیره به بالا نگاه کرد و انگار که افسون شده باشد بلند گفت: «چه آسمانِ زیبایی!». پُکِ عمیقی به سیگار زد، دستانش را باز کرد و همان جور که سرش را بالا گرفته بود یک قدم به عقب برداشت. دوباره فریاد زد: «چه آسمانِ بی‌کرانه‌ای!». پُکی دیگر و قدمی دیگر به عقب... «چه قدر نورانی و پهناور!». همان‌جور که سیگار می‌کشید و به آسمان خیره شده بود، عقب-عقب می‌رفت. «چه بی‌نظم و پُرشکوه!»... «زیباست، واقعا زیباست!»... هنوز از سیگارش یک پُکِ دیگر مانده بود که به لبه‌ی پشتِ بام رسید. او نمی‌توانست از آن یک پک صرف نظر کند.
***
علیرضا بزرگ‌نیا، سی‌ساله، فارغ التحصیل معماری دانشگاه آزاد تهران-مرکز و شاغل در یک شرکتِ تبلیغاتی، نیمه شبِ پنج‌شنبه 28 مردادماه، از پشتِ بام ساختمانِ سی‌طبقه‌ای که آپارتمانش در آن واقع بود سقوط کرده و پیش از رسیدنِ اورژانس جان باخت. فوق‌الذکر که یک هفته پیش از حادثه ازدواج کرده بود، به گفته‌ی نزدیکانش در سلامتِ کامل جسمی و روانی به سر می‌برد. پلیس در حالِ بررسیِ این موضوع است که آیا این حادثه خودکُشی بوده یا حادثه یا عاملِ دیگری منجر به مرگِ او شده است و این در حالی است که ساکنینِ ساختمان معتقدند پیش از سقوطِ مرحوم بزرگ‌نیا فریادهای مشکوک و مبهمی از پشتِ بام شنیده‌اند. به گفته‌ی شاهدانِ حاضر در صحنه، مرحوم (یا شاید هم مقتول) از پشتِ سر با زمین برخورد کرده و در حالی که با چشمانی باز به آسمان خیره شده بود جان داد.

مسافران (1) - عباس امیرانتظام

او را شاید بتوان اولین زندانیِ سیاسیِ پس از انقلاب اسلامی نام نهاد. عباس امیرانتظام در حالی توسط دادگاه ویژه‌ی انقلاب بازداشت شد و 454 روز در زندان انفرادی به سر برد که هنوز حدود 9 ماه بیشتر از پیروزی انقلاب نمی‌گذشت. ماجرای بازداشتِ طولانی‌مدت و محاکمات او بَدَل به موضوعی شد که سوالات و ابهاماتِ مربوط به آن تا همین امروز گریبانِ بسیاری از مطبوعات و رسانه‌های ایران را گرفته است. برخی معتقدند امیرانتظام برای اِعمالِ فشار بر مهندس بازرگان و جریانِ نهضت آزادی بازداشت شد. چرا که وی یکی از مهم‌ترین همراهانِ بازرگان پیش و پس از انقلاب است که تا قبل از محکومیتش سخنگوی دولت موقت، سفیر ایران در اسکاندیناوی و نماینده‌ی ویژه‌ی بازرگان در مذاکرات با ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بود.
با این همه اما دادگاه اتهامات او را توطئه برای انحلالِ مجلس خبرگان، مخالفت با نظام ولایت فقیه، تلاش برای ایجاد اختلاف بین فلسطینیان و لیبیایی‌ها با ایران، فراری دادن سران رژیم سابق و ارائه‌ی اطلاعات سرّی به آمریکائیان برشمرد و در ابتدا او را به اعدام و سپس به حبس ابد محکوم کرد.
برخی دیگر معتقدند دلیل اصلیِ دادگاه برای به زندان افکندنِ امیرانتظام طرحی بود که دولت موقت برای انحلال شورای خبرگان قانون اساسی تدوین کرده بود. از آن جایی که مهلت قانونی مجلس خبرگان به اتمام رسیده بود این طرح به پیشنهاد امیرانتظام و با تلاش وی به امضای 18 نفر از اعضای دولت رسید و تقدیم امام شد. در این میان تنها آقایان معین‌فر، صباغیان، یزدی و میناچی از امضای آن خودداری کردند. این طرح مورد پذیرش امام واقع نشد و مدتی بعد از آن مهندس بازرگان امیرانتظام را به عنوان سفیر به سوئد فرستاد.
اشغال سفارت امریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام و دست‌یابیِ آنان به اسناد سفارت زمینه‌ای شد تا هم دولت موقت سقوط کند و هم پرونده‌ی عباس امیرانتظام قطورتر شود. از آذر تا بهمن سال 57 به دلیل تسلط امیرانتظام بر زبان انگلیسی از سوی بازرگان تصمیم گرفته شد که او با خارجی‌ها مذاکره کند. این دیدارها و مذاکرات که با استمپل - نفر دوم سفارت امریکا در ایران- انجام شده بود به همراه سایر مذاکرات امیرانتظام با دولت های امریکا، آلمان و شوروی توسط دانشجویان خط امام تعبیر به جاسوسی شد.

بدین ترتیب بود که عباس امیرانتظام از 8 آذر 58 تا امروز طی سه دوره ی نسبتا طولانی در زندان اوین به سر برد و اکنون هم او رسما هنوز زندانی‌ای است که در مرخصی استعلاجی به سر می‌بَرد و تا به امروز خواستار تشکیل دادگاه مجدد برای اعاده حیثیت خود می‌باشد. وی در شهریور ۸۱ کتاب خاطرات خود را با عنوان «آن سوی اتهام» توسط نشر نی منتشر کرد.


----------------------------------

پ.ن.: بنا دارم چند سری یادداشت با عنوان «مسافران» در این‌جا منتشر کنم که محوریت آن آدم‌های سیاسی‌ای است که اکنون کمتر در صحنه هستند. ممکن است فضای این نوشته‌ها کمی از داستانک فاصله بگیرد ولی شک ندارم داستان‌های تکان‌دهنده‌ای از زندگیِ این آدم‌ها می‌شد ساخت. زمانی قرار بود مسافران را اولین بار در نشریه‌ای دانشجویی به چاپ برسانم که اجل مهلتش نداد. ضمنا عنوان این یادداشت‌ها هم که تلاش دارم در هر نوبت بیش از 500 کلمه نباشند، برگرفته از فیلمی است از بهرام بیضایی.

در دل این جمعه‌های ساکت متروک

این داستان که نمی دانم دقیقاً کی نگاشته شده است اولین بار برای ز.خ.م ارسال شد. همین‌جا و اکنون روایتم را به همو تقدیم می کنم.


جمعه بود، یک جمعه‌ی آفتابی در اوایل تابستان. انتظار نداشتم با سایر جمعه‌های امسال فرق چندانی داشته باشد؛ صبحی خواب‌آلود، صبحانه‌ای مفصل با اندکی تأخیر، پای تلویزیون، برنامه کودک و خنده به لوده‌بازی‌های فیتیله‌ای، کمی مطالعه، آمادگی برای ناهار و یک چرت تا بالأخره همان عصرهای دل‌گیر همیشگی. باید همین جور می‌بود دیگر، اما گویا این بار انتظارات من بیش از حد معمولی و کلیشه‌ای بود.

بعد از این که ناهار را خوردیم پدرم گفت «آماده شو با هم بریم بیمارستان، عیادت...».

سراسیمه و بی هیچ فکری میان حرفش پریدم؛

- «بیمارستان؟ کِی؟ الان که سر ظهره!»

- «وقت ملاقات الان است.»

تازه غذا خورده بودیم و خسته و سنگین شده بودم. مشکل اصلی اما واژه‌ی «بیمارستان» بود. هیچ وقت به این واژه روی خوش نشان نداده‌ام و تا به حال نشده است آن‌جا را به عنوان محلی برای درمان مثبت بدانم. به گمانم بیمارستان برای درد ساخته شده است نه درمان. من خودم تا به حال هیچ وقت در بیمارستان بستری نبوده‌ام اما این خاطرات شوم عیادت‌ها را هرگز از یاد نخواهم برد؛

 

بیمارستان وسط یک محوطه‌ی بزرگ پر از دار و درخت با ساختمان‌هایی قدیمی و کهنه بود. مطمئن نیستم اما فکر کنم بیمارستان امام خمینی بود. چنان از این بیمارستان‌ها نفرت دارم که نامشان هم برایم علی‌السویه است. بوی همه‌شان هم یکی است؛ «بوی بیمارستان!» بوی مرموز و متعفنی که از چند قدمی هم شنیده می‌شود و هر رهگذرِ ناآشنایی را به تهوع می‌اندازد. این بو برای همه‌ی بیمارستان‌ها یکی است و ردخور هم ندارد.

حدود 6 نفر بودیم و از دانشگاه راه افتاده بودیم. وقت ملاقات نبود. اما وقتی نگهبان فهمید می‌خواهیم سعید را ببینیم بی‌هیچ مقاومتی گذاشت رد بشویم. رسیدیم به اتاقش. از عمل دیشب به بعد اتاقش را عوض کرده بودند. چرا که با آن عمل آخری دیگر نیازی به مراقبت‌های ویژه نداشت.

دور تخت سعید جمع شدیم. دراز کشیده بود روی تخت و خیلی خمار بود. می‌گویند از تأثیرات مُسکن است. ولی من فکر می‌کنم بیشتر باید از همان بوی بیمارستان باشد. چون پدرش هم حال خوبی نداشت؛ بعدها یکی می‌گفت چون شب سختی را گذرانده بود این حال را داشته.

از عمل دیشب تا حالا ما اولین گروهی بودیم که می‌دیدیمش. نگاهمان فقط به صورتش بود. جرأت نمی‌کردیم جای دیگری را نگاه کنیم. تا این که کمی هوشیار شد و سلام و احوال‌پرسی کردیم. بچه‌ها سر شوخی را باز کردند. به خیال‌مان می‌خواستیم نشاط اتاق را افزایش دهیم. او هم نامردی نمی‌کرد و به شوخی‌های آبکی ما پاسخ می‌داد و لبخندی می‌زد. از دخترهای دانشکده گفتیم و شاگرد اول بودن و خرخوانی‌هایش را به رخش کشیدیم. انگار قرار نبود کسی حرفی از عمل دیشب بزند. نمی‌دانم چه کسی (شاید مجید) خطاب به پدرش با یک لحن مسخره‌ای گفت: «شنیده‌م بعضی پرستارهای اینجا مجرّدند. دستی برایش بالا نمی‌زنید؟!» خودش نمی‌دانست اما او بود که به یادمان آورد در بیمارستانیم. خنده‌ی پدر سعید بعد از این شوخی زورکی‌تر از آن بود که ما را به ادامه‌ی این روند ترغیب کند. ساکت شدیم. سعید آهی کشید. همه‌مان انتظار همین آه را داشتیم. می‌دانستیم فقط خودش می‌تواند از عمل دیشب سخن بگوید؛

- «آره... پرستارای این جا خیلی خوبن... خیلی! مخصوصا وقتی که با هزار غرولند تمام بدنت رو برا پیدا کردن یک جا برای تزریق توی رگت سوراخ سوراخ می‌کنن! اون وقت بیا ببینم می‌تونی یکی‌شون رو برام دست و پا کنی؟»

ساکت شدیم. یعنی ساکت‌تر شدیم. یکی یکی بغض‌هایمان را فرو خوردیم، از سعید خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. پدرش در راهرو برایمان توضیح داد که دیشب چه گذشته است بر آن‌ها؛ خون‌ریزی شدید، مراقبت‌های ویژه، کمیته‌ی پزشکی دانشگاه، مشورت با پزشک‌های بیمارستان، تلاش برای جلوگیری از خونریزی، احتمال عفونت، خبر نداشتن فامیل، وضعیت روحی سعید، رضایت‌نامه‌ی قطع پا، از هوش رفتنش و بالأخره چیزی که از مدت‌ها پیش همه‌مان در انتظارش بودیم و جرأت نداشتیم به زبان بیاوریمش...

 

بوی بیمارستان زد توی دماغم. «من نمی‌تونم بیام. کلی کار دارم»

- «نگران نباش، همین بیمارستان پایینی است. سریع می‌ریم و سریع برمی‌گردیم.»

مقاومت بی‌فایده بود. مادر و خواهرانم هم می‌آمدند. فکری به ذهنم زد؛ «مادربزرگ... یک نفر باید پیش اون بمونه و مراقبش باشه. من...»

«علی هست، مراقبشه»

برادر کوچک‌ترم؛ همیشه از من زرنگ‌تر بوده و هست. تسلیم شدم.

راهی شدیم. این یکی نبش چهارراه بود. اصلا نام چهارراه را به نام بیمارستان گذاشته بودند «چهارراه آتیه». در دلم گفتم چه چهارراه بداقبالی که به نام یک بیمارستان باید بخوانندش. ساختمان نوساز و زیبایی بود. فضای سبز نداشت ولی دست کم یک خوبی داشت که رهگذران بوی بیمارستان را بیرون ساختمان حس نمی‌کردند. در لابی بیمارستان چند تا بچه‌ی کوچک بدو بدو از لای پاهای مراجعین از در خارج شدند. جلوی بیمارستان هم بچه‌های زیادی به همراه یک کسی که نگه‌دارشان باشد نشسته بودند و بی‌حوصله منتظر بودند. پدرم گفت بچه‌ها را توی بخش راه نمی‌دهند و به همین خاطر لابیِ اکثر بیمارستان‌ها در ساعت‌های ملاقات به همین ترتیب است. تا به حال به این موضوع دقت نکرده بودم.

ملاقات‌شونده را می‌شناختم. از هم‌بازی‌های دوران کودکی‌ام بود. از آن هم‌بازی‌هایی که اگر هم‌سن بودیم دوستان خوبی می‌شدیم. مدت‌ها بود ندیده بودمش. فکر نمی‌کردم دیدار بعدی‌مان این گونه باشد. شنیده بودم که در درگیری‌های اخیر این طور شده و کارش به بیمارستان کشیده است ولی آن موقع اصلا کنجکاو نشدم ببینم دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده.

طبقه‌ی پنجم، بخش افق، اتاق 540 ، علی عسگری. از متصدی آسانسور آدرس را پرسیدیم. با خوشروییِ خیلی تصنّعی پاسخمان داد. بیمارستان خصوصی‌ست دیگر. در راهرو خانم عسگری، مادر علی، را دیدیم. مثل همان سال‌ها چنان صمیمی برخورد کرد که انگار من همان پسر 8-9 ساله‌ام؛ «چه عجب... به یاد ما هم افتادی! خوب هستی؟ اوضاع دانشگاه چه طوره؟...» منتظر پاسخم نماند و به سراغ مادرم رفت و شروع کردند به صحبت کردن. قدیم‌ترها نگران می‌شدم که نکند این خانم‌هایی که در خردسالی مانند فرزندانشان مرا در بغل می‌گرفتند و بوسه‌های آبدارشان را نصیبم می‌کردند، اکنون هم، سهوا یا عمدا، قصد همان رفتار را با من بکنند. البته الان دیگر بی‌اعتناتر از آن شده‌ام که چنین فکرهایی آزارم دهد. چه بسا حتی ابراز این‌گونه محبت‌ها حلال‌تر از خیلی چیزهای دیگر باشد.

گوش تیز کردم؛ خانم عسگری توضیح می‌داد که حال عمومی علی خوب است، دیروز از آی-سی-یو منتقلش کرده‌اند اینجا. خوب نمی‌تواند غذا بخورد و کمی ضعیف شده و خیلی هم نمی‌تواند خوب صحبت کند.

هنوز در راهرو ایستاده بودیم که آقای عسگری از اتاق علی بیرون آمد و درب را پشت سرش بست. با جدیت سلام و روبوسی کرد. از دیدنش خوشحال شدم اما نمی‌فهمیدم چرا تعارف نمی‌کرد برویم داخل اتاق. از آن قدیم‌ها هیچ تغییری در هیچ‌یک از زوایای صورتش ندیدم اما نوع حرف زدنش عوض شده بود. مرا به یاد روزهایی انداخت که مدام می‌رفتیم خانه‌شان و بر خلاف الان ما را با رویی خندان پذیرایی می‌کرد و به این فکر کردم که هرگز او را به این حال ندیده بودم. ایستاده در راهرو با پدرم هم‌کلام شد؛

- «علی ممنوع الملاقاته...»

- «ممنوع الملاقاته؟! چرا؟ مگه باید توی قرنطینه باشه؟»

- «نه، به خاطر مشکلات تنفسیه. البته یک سری مشکلات دیگه هم هست. دست راستش موقتا حرکت نمی‌کنه. ممکنه دیگه برنگرده.»

- «یعنی ممکنه فلج بشه؟»

آقای عسگری سکوت کرد. پدرم کمی برآشفته به نظر می‌آمد؛

- «خدا بگم چی کارشون کنه... مگه نگفته بودی فقط یه تیر خورده به گلوش؟ مگه از این تفنگ‌های ساچمه‌ای نبوده؟ چی بهش می‌گن؟ چی‌چی بال...؟»

- «نه، پینت بال نبوده. یه تیر خورده به سینه‌اش. اما تیرش از یک فشنگ معمولی نبوده. یک جور فشنگ جنگی پیشرفته بوده...»

- «این دیگه چیه؟ فشنگ جنگی پیشرفته؟»

- «یک نوع فشنگ با چاشنی دوزمانه است که وقتی اصابت کنه به بدن چاشنی دومش کار می‌کنه و ساچمه‌ها و ترکش‌های ریزی رو توی بدن پخش می‌کنه. فقط یکی از ترکش‌ها خورده به گلوش.»

- «یعنی یکی دیگه خورده به عصب دستش؟ اصلا چرا به سر زدند این نامردا؟ مگه به اینا آموزش ندادن که باید زمین رو هدف‌گیری کنن؟ من نمی‌دونم چی بگم...»

من هم عین پدرم گیج شده بودم. گمانم بوی بیمارستان داشت کار خودش را می‌کرد. اصلا نمی‌فهمیدم این‌ها دارند راجع به چی صحبت می‌کنند. اما انگار آقای عسگری به این بو عادت کرده بود. خیلی عادی پاسخ داد:

- «یک ترکش رفته به سمت کتفش و عصب‌های دست راستش رو سوزونده. یکی دیگه هم اومده بیرون بدنش و به کنار شقیقه‌اش گرفته و خراش عمیقی باقی گذاشته. چند تا هم توی سینه و شکمش بود که بیرون کشیدند.»

- «بقیه چی؟ چند نفر دیگه تو این بیمارستانند؟»

- «تا اون جایی که ما می‌دونیم 3 نفر که یکی‌شون توی کماست. یکی دیگه‌شون هم نزدیک به 40 تا ترکش داره که دارن توی بدنش حرکت می‌کنن. می‌گن این فشنگا فقط در اختیار گارد ویژه‌ی رهبریه. خوب این‌ها هم حق تیر داشتن دیگه...»

- «عجب بی‌عقلایی هستند این آدما! کدوم نادونی به اینا حق تیر داده؟ دقیقا کجا این اتفاق افتاده حالا؟ علی که از این شلوغا نبود؟»

«هیچ کدوم از اون‌هایی که مُردن از این شلوغا نبودن. داشتن از آزادی برمی‌گشتن. دوشنبه هفته پیش. همون راهپیمایی که به راهپیمایی سکوت معروف شد و 8 نفر کشته داشت. همونی که می‌گفتن 3 میلیون نفر توش شرکت کرده بودن...»

همانی که من هم تویش بودم. از اولِ اولش بودم. از پلی‌تکنیک تا دانشگاه تهران، از آنجا تا انقلاب و از انقلاب تا بهبودی؛ ساکتِ ساکت. از بهبودی تا آزادی مردم میرحسین را دیدند و گُر گرفتند و یک نفس شعار می‌دادند.

«علی با جمعیت رفته آزادی. دمِ غروب از میدون میاد جناح تا برگرده خونه که...»

من هم از خیابان جناح برگشتم خانه. با خودم فکر کردم که اگر جای علی بودم و کمی دیرتر برمی‌گشتم ممکن بود چه‌ها ببینم؛

 

دم غروب است. به عمرم چنین جمعیتی را ندیده بودم. گمان کنم اوضاع عوض شود و راضی شوند انتخابات را باطل کنند. با این همه جمعیت چه کاری غیر از این می‌خواهند بکنند؟ کمی جلوتر ترافیک شده. ماشین‌ها بوق می‌زنند و ما علامت پیروزی را نشانشان می‌دهیم. کمی دیگر همراه با جمعیت پیاده‌روی می‌کنم. دلم گواهی چیزهای خوبی را می‌دهد. ناگهان گاز اشک‌آور می‌زنند. تا به خودم بیایم چشم‌هایم پر از اشک می‌شود. مردم پراکنده می‌شوند. من هم می‌دوم اما نمی‌دانم به کدام سو. یک جا می‌ایستم و سعی می‌کنم تمرکز کنم. صدای تیر می‌شنوم. نیم‌خیز شده و به اطراف می‌نگرم. گیج شده‌ام و جهت‌ها را گم کرده‌ام. گویا از روبرو بود. یک بار دیگر صدای رگبار می‌آید. دو سه نفر از جلویی‌هایم نقش بر زمین می‌شوند. خوابیده‌ام روی زمین تا کمی آرام بگیرند. مات و مبهوت همان طور خوابیده مردی را می‌بینم که در چند قدمی‌ام روی زمین افتاده و خون زیادی ازش رفته است. اصلا باورم نمی‌شود چه دیده‌ام. وقتی صدای رگبار قطع شد تصمیم می‌گیرم به بالینش بروم و اوضاعش را کنترل کنم. برمی‌خیزم و به دو به سویش گام برمی‌دارم. یک لحظه در دوردست مردی را می‌بینم که کلاهی بر سر دارد و با یک چیزی مرا نشانه رفته. اعتنا نمی‌کنم، بر سر مرد مجروح می‌رسم و زانو می‌زنم. خون زیادی ازش رفته است و احتمال مرگش را می‌دهم. در این لحظه دوباره صدای رگبار می‌شنوم... انگار با ضربه‌ی یک سنگ پرت می‌شوم و به کناری می‌افتم.

این دیگر چه بود؟ تمام سینه‌ام می‌سوزد. صدای خرخری از گلویم می‌شنوم و وقتی نگاه می‌کنم فقط خون می‌بینم. گیجِ گیجم. چیز دیگری حس نمی‌کنم. بی‌حال می‌شوم و چشمانم را می‌بندم. صداها محو و گنگ شنیده می‌شوند. اطرافم روی آسفالت خیابان، روی پیرهنم همه‌جا خون است. یاد آن جمله می‌افتم که خودم از روی شعر شاملو ساخته بودم؛ «موجی سبز در خون خیابان است» و دوستی که پاسخ داده بود؛ « خدا کند خونی سرخ در سبزی خیابان موج نزند!». مردم روی دست بلندم می‌کنند و مرا درون یک اتومبیل می‌گذارند. گمان کنم یک آمبولانس است. در این لحظه تنها چیزی که مغزم درکش می‌کند بوی خون است. با خود فکر می‌کنم حالا فهمیده‌ام چرا بوی بیمارستان چنین تهوع‌آور است...

 

بوی خون امانم نمی‌دهد. حالت تهوع گرفته‌ام یا شاید هم بغضی در گلویم نشسته و این چنین نفسم را بند آورده. آقای عسگری دارد روایتش را این‌گونه پایان می‌دهد؛ «تو راه بیمارستان 2 نفر از همون‌هایی که تیر خورده بودن جلو چشمای علی تموم می‌کنن. واسه همینه که اوضاع روحی و روانی‌ش اینقدر خرابه... راستی عطا جان! از دانشگاه شما چه خبر؟ شما باید خوب شلوغ کرده باشین؟ نه؟»

هاج و واج، لحظه‌ای سکوت می‌کنم تا سراسیمه پاسخی فراهم کنم؛ «آره، تحصن کردیم، دو تا از استادا و یکی از رفقامونو گرفتن...»

یاد امیرحسین می‌افتم و نوای مداحی‌اش. از آن سو صدای گریه‌ی آرام خانم عسگری را می‌شنوم. به مادرم می‌گوید؛ «هرگز نمی‌بخشمشون، هرگز. اگه همین الان بیاد بهم بگه برو اون‌ها رو بکش من یک لحظه هم وا نمی‌ستم و می‌رم می‌کشمش... چرا بچه‌ی من نمی‌تونه یک اعتراض آروم بکنه...ایشالا خدا همون بلایی رو که سر پسر من آوردن سر بچه‌هاشون بیاره»

یاد بغضم می‌افتم. بیش از این نمی‌توانم تحمل کنم. می‌روم سمت آسانسور. دکمه را فشار می‌دهم. نمی‌توانم منتظر بایستم تا بیاید. می‌روم سمت راه‌پله. دو تا یکی به سمت همکف سرازیر می‌شوم. در لابی لحظه‌ای می‌ایستم. همان بچه‌ها را می‌بینم که بازی می‌کنند و دختربچه‌ای در گوشه‌ای دیگر در بغل زنی گریه سر می‌دهد. یقین می‌کنم که آن زن مادرش نیست. شاید مادرش ساکن یکی از تخت‌های همین بیمارستان است. کسی چه می‌داند. به هوای آزاد نیاز دارم و چند نفس عمیق. آسمان هنوز هم آفتابی است.

 

-------------

 

پ.ن.1: شاید اگر داستانی پشت این داستان خوابیده باشد بعدها خوانده شود. اما نقداً مطمئن باشید آن‌چه روایت می‌شود سهمی هم از واقعیت دارد.

پ.ن.2: عنوان داستان برشی است از شعر جمعه فروغ فرخزاد، در دفتر شعر تولدی دیگر.

بازگشت یک تبعیدی

نمی‌دانم آیا شما هم همین احساس را دارید یا نه. این‌که وقتی مثلا برای مدتِ طولانی به سفر می‌روید یا مدتِ زیادی را در شرایطی هستید که از پیرامون‌تان، شهرتان و محله‌تان خبری ندارید و نمی‌توانید خبری هم بگیرید (مثلا چند روزی را در یک جای خوش آب و هوا به نام اوین به تفریحات سالم می‌پردازید!) و بعد از مدتی به محل زندگی‌تان برمی‌گردید احساس می‌کنید باید یک تغییری در آن ایجاد شده باشد. ساختمان‌های آن طرفِ خیابان را رصد می‌کنید که آیا نمای آنها عوض شده است یا نه؟ آیا آن نیمه‌کاره‌ها قد کشیده‌اند یا نه. یا آن خیابانی که قرار بود توسط شهرداری سنگ‌فرش شود الان به کجا رسیده است؟ آیا هنوز هم می‌توان دست رفیقی را گرفت و در پارک سر خیابان قدم زد و از گذشته‌ها سخن گفت یا همان پاتوق هم توسط رفقا خز شده است؟ آیا آن حکم تعلیقی که برای دوستم بریده بودند قطعی شد؟ آیا آن عزیزی که مدتی در همان جای خوش آب و هوای معروف اقامت داشت الان برگشته یا نه؟ [اصلا چرا خاله‌زنک‌بازی در نیاوریم!؟] آن دو دوستی که آن همه تیکه بارشان کرده بودیم الان در چه وضعی هستند؟ آخرش ازدواج کردند یا هنوز هم خودشان را می‌زنند به کوچه‌های فرعیِ موسوم به علی‌چپ

این ها همه سوالاتی است که هر چه قدر هم که سفرتان یا بی‌خبری‌تان کوتاه باشد باز هم به سراغ‌تان می‌آید. در این مواقع از هر فرصتی برای اطلاع گرفتن از وضعیت پیرامونتان استفاده می‌کنید و به هر آشنایی که رسیدید می‌پرسید «خوب، چه خبر این چند وقته؟ ما نبودیم اتفاقی نیفتاد؟»

این وضعیت را من الان با این‌جا دارم. من مدتی خانه‌ای مجازی داشتم به نام محفل. قسمت عمده‌ای از حیات من را آن محفل وبلاگی تشکیل داده بود. برخی تنگ‌نظران که حدس می‌زدیم از آشناهای ما هم باشند با فیلتر کردنِ آن‌جا من را مجبور به یک سفر طولانی‌مدت کردند. اصلا بگذار بگویم تبعید شدم. من از وبلاگستان فارسی تبعید شدم. تبعیدی نسبتا طولانی‌مدت. البته نمی‌توانم بگویم به جهنم‌های دورافتاده فرستادندم یا در اردوگاه های استالینی محبوسم کردند. اما هرجایی که رفتم نتوانستم تجربه‌ی لذت‌هایی که در آن محفل چشیدم دوباره تجربه کنم. اکنون بعد از تقریبا دو سال این اولین بازگشتم به وبلاگستان است. سوال‌های گوناگونی از همان جنسی که گفتم برایم وجود دارد. اکنون مترصد این هستم که ببینم چه تغییری در این فضا ایجاد شده است. آیا این پدیده‌ای که وبلاگ نام دارد و می‌توانست یک "نوع ادبی" برای خودش باشد اکنون به کتاب های تاریخ ادبیات راه یافته است یا نه؟ آیا این فضای مجازی که سابقه‌ای تقریبا 10 ساله دارد هنوز هم جای ابتکار دارد؟ سایر شبکه‌های اجتماعی مجازی چه تاثیری بر آن گذاشته‌اند؟ فیس‌بوک و گودر آیا توانسته‌اند وبلاگ را از پا در بیاورند یا هنوز هم وبلاگ روی پای خود ایستاده است؟ اصلاکامنت‌ها و لینک‌ها و اسپم‌ها در چه وضعی هستند؟ آیا هنوز هم عده‌ای در وبلاگ به دنبال دوست‌یابی و رفاقت‌های هرزه‌ای هستند یا نه؟ و بسیاری سوال ریز و درشت دیگر...

واضح است که قصد من از مطرح کردن این سوالات رسیدن به پاسخ‌هایشان نیست. چرا که نه پرسش‌هایم به این‌ها محدود می‌شود و نه می‌توان انتظار پاسخ دقیق و محکمی در برابر این سوالات داشت. قصدم فقط این بود که بدانید احساسم بعد از مدت‌ها دوری از وبلاگ چیست و بدانید که یک تبعیدی، یک آزادشده یا یک سفرکرده بعد از بازگشت چه فکر می‌کند، همین!

-------------------

پ.ن1: نمی دانم چه گونه از دوست خوبم سجاد تشکر کنم... او که در تبعید هم مرا فراموش نکرد با این که من چندان که باید سراغی از همرهان دیروز نمی گرفتم.

پ.ن.2: از نام نوشتک بسیار خوشم آمد. نوشتن در نوشتک باید خیلی جالب باشد. مزه ی این تجربه ی نخست که خیلی شیرین بود.