این داستان که نمی دانم دقیقاً کی نگاشته شده است اولین بار برای ز.خ.م ارسال شد. همینجا و اکنون روایتم را به همو تقدیم می کنم.
جمعه بود، یک جمعهی آفتابی در اوایل تابستان. انتظار نداشتم با سایر جمعههای امسال فرق چندانی داشته باشد؛ صبحی خوابآلود، صبحانهای مفصل با اندکی تأخیر، پای تلویزیون، برنامه کودک و خنده به لودهبازیهای فیتیلهای، کمی مطالعه، آمادگی برای ناهار و یک چرت تا بالأخره همان عصرهای دلگیر همیشگی. باید همین جور میبود دیگر، اما گویا این بار انتظارات من بیش از حد معمولی و کلیشهای بود.
بعد از این که ناهار را خوردیم پدرم گفت «آماده شو با هم بریم بیمارستان، عیادت...».
سراسیمه و بی هیچ فکری میان حرفش پریدم؛
- «بیمارستان؟ کِی؟ الان که سر ظهره!»
- «وقت ملاقات الان است.»
تازه غذا خورده بودیم و خسته و سنگین شده بودم. مشکل اصلی اما واژهی «بیمارستان» بود. هیچ وقت به این واژه روی خوش نشان ندادهام و تا به حال نشده است آنجا را به عنوان محلی برای درمان مثبت بدانم. به گمانم بیمارستان برای درد ساخته شده است نه درمان. من خودم تا به حال هیچ وقت در بیمارستان بستری نبودهام اما این خاطرات شوم عیادتها را هرگز از یاد نخواهم برد؛
بیمارستان وسط یک محوطهی بزرگ پر از دار و درخت با ساختمانهایی قدیمی و کهنه بود. مطمئن نیستم اما فکر کنم بیمارستان امام خمینی بود. چنان از این بیمارستانها نفرت دارم که نامشان هم برایم علیالسویه است. بوی همهشان هم یکی است؛ «بوی بیمارستان!» بوی مرموز و متعفنی که از چند قدمی هم شنیده میشود و هر رهگذرِ ناآشنایی را به تهوع میاندازد. این بو برای همهی بیمارستانها یکی است و ردخور هم ندارد.
حدود 6 نفر بودیم و از دانشگاه راه افتاده بودیم. وقت ملاقات نبود. اما وقتی نگهبان فهمید میخواهیم سعید را ببینیم بیهیچ مقاومتی گذاشت رد بشویم. رسیدیم به اتاقش. از عمل دیشب به بعد اتاقش را عوض کرده بودند. چرا که با آن عمل آخری دیگر نیازی به مراقبتهای ویژه نداشت.
دور تخت سعید جمع شدیم. دراز کشیده بود روی تخت و خیلی خمار بود. میگویند از تأثیرات مُسکن است. ولی من فکر میکنم بیشتر باید از همان بوی بیمارستان باشد. چون پدرش هم حال خوبی نداشت؛ بعدها یکی میگفت چون شب سختی را گذرانده بود این حال را داشته.
از عمل دیشب تا حالا ما اولین گروهی بودیم که میدیدیمش. نگاهمان فقط به صورتش بود. جرأت نمیکردیم جای دیگری را نگاه کنیم. تا این که کمی هوشیار شد و سلام و احوالپرسی کردیم. بچهها سر شوخی را باز کردند. به خیالمان میخواستیم نشاط اتاق را افزایش دهیم. او هم نامردی نمیکرد و به شوخیهای آبکی ما پاسخ میداد و لبخندی میزد. از دخترهای دانشکده گفتیم و شاگرد اول بودن و خرخوانیهایش را به رخش کشیدیم. انگار قرار نبود کسی حرفی از عمل دیشب بزند. نمیدانم چه کسی (شاید مجید) خطاب به پدرش با یک لحن مسخرهای گفت: «شنیدهم بعضی پرستارهای اینجا مجرّدند. دستی برایش بالا نمیزنید؟!» خودش نمیدانست اما او بود که به یادمان آورد در بیمارستانیم. خندهی پدر سعید بعد از این شوخی زورکیتر از آن بود که ما را به ادامهی این روند ترغیب کند. ساکت شدیم. سعید آهی کشید. همهمان انتظار همین آه را داشتیم. میدانستیم فقط خودش میتواند از عمل دیشب سخن بگوید؛
- «آره... پرستارای این جا خیلی خوبن... خیلی! مخصوصا وقتی که با هزار غرولند تمام بدنت رو برا پیدا کردن یک جا برای تزریق توی رگت سوراخ سوراخ میکنن! اون وقت بیا ببینم میتونی یکیشون رو برام دست و پا کنی؟»
ساکت شدیم. یعنی ساکتتر شدیم. یکی یکی بغضهایمان را فرو خوردیم، از سعید خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. پدرش در راهرو برایمان توضیح داد که دیشب چه گذشته است بر آنها؛ خونریزی شدید، مراقبتهای ویژه، کمیتهی پزشکی دانشگاه، مشورت با پزشکهای بیمارستان، تلاش برای جلوگیری از خونریزی، احتمال عفونت، خبر نداشتن فامیل، وضعیت روحی سعید، رضایتنامهی قطع پا، از هوش رفتنش و بالأخره چیزی که از مدتها پیش همهمان در انتظارش بودیم و جرأت نداشتیم به زبان بیاوریمش...
بوی بیمارستان زد توی دماغم. «من نمیتونم بیام. کلی کار دارم»
- «نگران نباش، همین بیمارستان پایینی است. سریع میریم و سریع برمیگردیم.»
مقاومت بیفایده بود. مادر و خواهرانم هم میآمدند. فکری به ذهنم زد؛ «مادربزرگ... یک نفر باید پیش اون بمونه و مراقبش باشه. من...»
«علی هست، مراقبشه»
برادر کوچکترم؛ همیشه از من زرنگتر بوده و هست. تسلیم شدم.
راهی شدیم. این یکی نبش چهارراه بود. اصلا نام چهارراه را به نام بیمارستان گذاشته بودند «چهارراه آتیه». در دلم گفتم چه چهارراه بداقبالی که به نام یک بیمارستان باید بخوانندش. ساختمان نوساز و زیبایی بود. فضای سبز نداشت ولی دست کم یک خوبی داشت که رهگذران بوی بیمارستان را بیرون ساختمان حس نمیکردند. در لابی بیمارستان چند تا بچهی کوچک بدو بدو از لای پاهای مراجعین از در خارج شدند. جلوی بیمارستان هم بچههای زیادی به همراه یک کسی که نگهدارشان باشد نشسته بودند و بیحوصله منتظر بودند. پدرم گفت بچهها را توی بخش راه نمیدهند و به همین خاطر لابیِ اکثر بیمارستانها در ساعتهای ملاقات به همین ترتیب است. تا به حال به این موضوع دقت نکرده بودم.
ملاقاتشونده را میشناختم. از همبازیهای دوران کودکیام بود. از آن همبازیهایی که اگر همسن بودیم دوستان خوبی میشدیم. مدتها بود ندیده بودمش. فکر نمیکردم دیدار بعدیمان این گونه باشد. شنیده بودم که در درگیریهای اخیر این طور شده و کارش به بیمارستان کشیده است ولی آن موقع اصلا کنجکاو نشدم ببینم دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده.
طبقهی پنجم، بخش افق، اتاق 540 ، علی عسگری. از متصدی آسانسور آدرس را پرسیدیم. با خوشروییِ خیلی تصنّعی پاسخمان داد. بیمارستان خصوصیست دیگر. در راهرو خانم عسگری، مادر علی، را دیدیم. مثل همان سالها چنان صمیمی برخورد کرد که انگار من همان پسر 8-9 سالهام؛ «چه عجب... به یاد ما هم افتادی! خوب هستی؟ اوضاع دانشگاه چه طوره؟...» منتظر پاسخم نماند و به سراغ مادرم رفت و شروع کردند به صحبت کردن. قدیمترها نگران میشدم که نکند این خانمهایی که در خردسالی مانند فرزندانشان مرا در بغل میگرفتند و بوسههای آبدارشان را نصیبم میکردند، اکنون هم، سهوا یا عمدا، قصد همان رفتار را با من بکنند. البته الان دیگر بیاعتناتر از آن شدهام که چنین فکرهایی آزارم دهد. چه بسا حتی ابراز اینگونه محبتها حلالتر از خیلی چیزهای دیگر باشد.
گوش تیز کردم؛ خانم عسگری توضیح میداد که حال عمومی علی خوب است، دیروز از آی-سی-یو منتقلش کردهاند اینجا. خوب نمیتواند غذا بخورد و کمی ضعیف شده و خیلی هم نمیتواند خوب صحبت کند.
هنوز در راهرو ایستاده بودیم که آقای عسگری از اتاق علی بیرون آمد و درب را پشت سرش بست. با جدیت سلام و روبوسی کرد. از دیدنش خوشحال شدم اما نمیفهمیدم چرا تعارف نمیکرد برویم داخل اتاق. از آن قدیمها هیچ تغییری در هیچیک از زوایای صورتش ندیدم اما نوع حرف زدنش عوض شده بود. مرا به یاد روزهایی انداخت که مدام میرفتیم خانهشان و بر خلاف الان ما را با رویی خندان پذیرایی میکرد و به این فکر کردم که هرگز او را به این حال ندیده بودم. ایستاده در راهرو با پدرم همکلام شد؛
- «علی ممنوع الملاقاته...»
- «ممنوع الملاقاته؟! چرا؟ مگه باید توی قرنطینه باشه؟»
- «نه، به خاطر مشکلات تنفسیه. البته یک سری مشکلات دیگه هم هست. دست راستش موقتا حرکت نمیکنه. ممکنه دیگه برنگرده.»
- «یعنی ممکنه فلج بشه؟»
آقای عسگری سکوت کرد. پدرم کمی برآشفته به نظر میآمد؛
- «خدا بگم چی کارشون کنه... مگه نگفته بودی فقط یه تیر خورده به گلوش؟ مگه از این تفنگهای ساچمهای نبوده؟ چی بهش میگن؟ چیچی بال...؟»
- «نه، پینت بال نبوده. یه تیر خورده به سینهاش. اما تیرش از یک فشنگ معمولی نبوده. یک جور فشنگ جنگی پیشرفته بوده...»
- «این دیگه چیه؟ فشنگ جنگی پیشرفته؟»
- «یک نوع فشنگ با چاشنی دوزمانه است که وقتی اصابت کنه به بدن چاشنی دومش کار میکنه و ساچمهها و ترکشهای ریزی رو توی بدن پخش میکنه. فقط یکی از ترکشها خورده به گلوش.»
- «یعنی یکی دیگه خورده به عصب دستش؟ اصلا چرا به سر زدند این نامردا؟ مگه به اینا آموزش ندادن که باید زمین رو هدفگیری کنن؟ من نمیدونم چی بگم...»
من هم عین پدرم گیج شده بودم. گمانم بوی بیمارستان داشت کار خودش را میکرد. اصلا نمیفهمیدم اینها دارند راجع به چی صحبت میکنند. اما انگار آقای عسگری به این بو عادت کرده بود. خیلی عادی پاسخ داد:
- «یک ترکش رفته به سمت کتفش و عصبهای دست راستش رو سوزونده. یکی دیگه هم اومده بیرون بدنش و به کنار شقیقهاش گرفته و خراش عمیقی باقی گذاشته. چند تا هم توی سینه و شکمش بود که بیرون کشیدند.»
- «بقیه چی؟ چند نفر دیگه تو این بیمارستانند؟»
- «تا اون جایی که ما میدونیم 3 نفر که یکیشون توی کماست. یکی دیگهشون هم نزدیک به 40 تا ترکش داره که دارن توی بدنش حرکت میکنن. میگن این فشنگا فقط در اختیار گارد ویژهی رهبریه. خوب اینها هم حق تیر داشتن دیگه...»
- «عجب بیعقلایی هستند این آدما! کدوم نادونی به اینا حق تیر داده؟ دقیقا کجا این اتفاق افتاده حالا؟ علی که از این شلوغا نبود؟»
«هیچ کدوم از اونهایی که مُردن از این شلوغا نبودن. داشتن از آزادی برمیگشتن. دوشنبه هفته پیش. همون راهپیمایی که به راهپیمایی سکوت معروف شد و 8 نفر کشته داشت. همونی که میگفتن 3 میلیون نفر توش شرکت کرده بودن...»
همانی که من هم تویش بودم. از اولِ اولش بودم. از پلیتکنیک تا دانشگاه تهران، از آنجا تا انقلاب و از انقلاب تا بهبودی؛ ساکتِ ساکت. از بهبودی تا آزادی مردم میرحسین را دیدند و گُر گرفتند و یک نفس شعار میدادند.
«علی با جمعیت رفته آزادی. دمِ غروب از میدون میاد جناح تا برگرده خونه که...»
من هم از خیابان جناح برگشتم خانه. با خودم فکر کردم که اگر جای علی بودم و کمی دیرتر برمیگشتم ممکن بود چهها ببینم؛
دم غروب است. به عمرم چنین جمعیتی را ندیده بودم. گمان کنم اوضاع عوض شود و راضی شوند انتخابات را باطل کنند. با این همه جمعیت چه کاری غیر از این میخواهند بکنند؟ کمی جلوتر ترافیک شده. ماشینها بوق میزنند و ما علامت پیروزی را نشانشان میدهیم. کمی دیگر همراه با جمعیت پیادهروی میکنم. دلم گواهی چیزهای خوبی را میدهد. ناگهان گاز اشکآور میزنند. تا به خودم بیایم چشمهایم پر از اشک میشود. مردم پراکنده میشوند. من هم میدوم اما نمیدانم به کدام سو. یک جا میایستم و سعی میکنم تمرکز کنم. صدای تیر میشنوم. نیمخیز شده و به اطراف مینگرم. گیج شدهام و جهتها را گم کردهام. گویا از روبرو بود. یک بار دیگر صدای رگبار میآید. دو سه نفر از جلوییهایم نقش بر زمین میشوند. خوابیدهام روی زمین تا کمی آرام بگیرند. مات و مبهوت همان طور خوابیده مردی را میبینم که در چند قدمیام روی زمین افتاده و خون زیادی ازش رفته است. اصلا باورم نمیشود چه دیدهام. وقتی صدای رگبار قطع شد تصمیم میگیرم به بالینش بروم و اوضاعش را کنترل کنم. برمیخیزم و به دو به سویش گام برمیدارم. یک لحظه در دوردست مردی را میبینم که کلاهی بر سر دارد و با یک چیزی مرا نشانه رفته. اعتنا نمیکنم، بر سر مرد مجروح میرسم و زانو میزنم. خون زیادی ازش رفته است و احتمال مرگش را میدهم. در این لحظه دوباره صدای رگبار میشنوم... انگار با ضربهی یک سنگ پرت میشوم و به کناری میافتم.
این دیگر چه بود؟ تمام سینهام میسوزد. صدای خرخری از گلویم میشنوم و وقتی نگاه میکنم فقط خون میبینم. گیجِ گیجم. چیز دیگری حس نمیکنم. بیحال میشوم و چشمانم را میبندم. صداها محو و گنگ شنیده میشوند. اطرافم روی آسفالت خیابان، روی پیرهنم همهجا خون است. یاد آن جمله میافتم که خودم از روی شعر شاملو ساخته بودم؛ «موجی سبز در خون خیابان است» و دوستی که پاسخ داده بود؛ « خدا کند خونی سرخ در سبزی خیابان موج نزند!». مردم روی دست بلندم میکنند و مرا درون یک اتومبیل میگذارند. گمان کنم یک آمبولانس است. در این لحظه تنها چیزی که مغزم درکش میکند بوی خون است. با خود فکر میکنم حالا فهمیدهام چرا بوی بیمارستان چنین تهوعآور است...
بوی خون امانم نمیدهد. حالت تهوع گرفتهام یا شاید هم بغضی در گلویم نشسته و این چنین نفسم را بند آورده. آقای عسگری دارد روایتش را اینگونه پایان میدهد؛ «تو راه بیمارستان 2 نفر از همونهایی که تیر خورده بودن جلو چشمای علی تموم میکنن. واسه همینه که اوضاع روحی و روانیش اینقدر خرابه... راستی عطا جان! از دانشگاه شما چه خبر؟ شما باید خوب شلوغ کرده باشین؟ نه؟»
هاج و واج، لحظهای سکوت میکنم تا سراسیمه پاسخی فراهم کنم؛ «آره، تحصن کردیم، دو تا از استادا و یکی از رفقامونو گرفتن...»
یاد امیرحسین میافتم و نوای مداحیاش. از آن سو صدای گریهی آرام خانم عسگری را میشنوم. به مادرم میگوید؛ «هرگز نمیبخشمشون، هرگز. اگه همین الان بیاد بهم بگه برو اونها رو بکش من یک لحظه هم وا نمیستم و میرم میکشمش... چرا بچهی من نمیتونه یک اعتراض آروم بکنه...ایشالا خدا همون بلایی رو که سر پسر من آوردن سر بچههاشون بیاره»
یاد بغضم میافتم. بیش از این نمیتوانم تحمل کنم. میروم سمت آسانسور. دکمه را فشار میدهم. نمیتوانم منتظر بایستم تا بیاید. میروم سمت راهپله. دو تا یکی به سمت همکف سرازیر میشوم. در لابی لحظهای میایستم. همان بچهها را میبینم که بازی میکنند و دختربچهای در گوشهای دیگر در بغل زنی گریه سر میدهد. یقین میکنم که آن زن مادرش نیست. شاید مادرش ساکن یکی از تختهای همین بیمارستان است. کسی چه میداند. به هوای آزاد نیاز دارم و چند نفس عمیق. آسمان هنوز هم آفتابی است.
-------------
پ.ن.1: شاید اگر داستانی پشت این داستان خوابیده باشد بعدها خوانده شود. اما نقداً مطمئن باشید آنچه روایت میشود سهمی هم از واقعیت دارد.
پ.ن.2: عنوان داستان برشی است از شعر جمعه فروغ فرخزاد، در دفتر شعر تولدی دیگر.
«قالَ الاِْمامُ الْمَهْدِىُّ(علیه السلام):
أَنَا خاتَمُ الأَوْصِیاءِ وَ بى یَدْفَعُ اللّهُ الْبَلاءَ عَنْ أَهْلى وَ شیعَتى.»:
من آخرین نفر از اوصیا هستم، خداوند به وسیله من بلا را از خانواده و شیعیانم برطرف مىگرداند.
أَکْثِرُو الدُّعاءَ بِتَعْجیلِ الْفَرَجِ فَإِنَّ ذلِکَ فَرَجُکُمْ.»:
براى تعجیل فَرَج زیاد دعا کنید، زیرا همین دعا کردن، فَرَج و گشایش شماست.
نوکررخ ارباب نبیندسخت است
آغازولایت وامامت مولاصاحب الزمان برشیعیان ودوستدارانش به خصوص شمادوست بزرگوارمبارک
التماس دعا
shabihe dastanaye enghelabi dorane enghelab bud, vali khoshgel bud! :)
چه روزهایی
چه روزهایی
چه خوب شد که گذشتند
چه خوب شد که ماندیم ودیدیم میگذرند، گذشتنیاند
راستی، خوش به حال ز.خ.م با این تقدیمی کم نظیر :)