امان از دستت ای [...] !
...شاید امروز اینجا ٫ جایی که هوای محفل صمیمی خودی ها را می دهد بتوان گفت امان از دستت !
دوستانت ما را می کوبند و تو نظاره گری ٫ امان از دستت...
امان از دستت که از دستان ما دمار درآورده ای آنقدر برایت به این و آن مرگ گفتیم و خود مردیم
امان از دستت...
امروز مردم ما آزادی می خواهند و هنوز نمی دانند آزادی چیست ٫ امان از دستت چرا بهشان نمی آموزی ؟
امروز مردم ما عزت و افتخار می خواهند ٫ نه در سلاح و تسلیحات ٫ بلکه در فرهنگ و هنر ... امان از دستتان ای مسئولین امر...امان از دستتان...
امروز دیگر کسی از«گربه های ایرانی خبر ندارد» ... شما از که خبر دارید ؟ امان از دستتان !
امروز ریگی را چون ریگ می گیرید که به مردممان بگویید «خفه» !امان از دستتان !
نمی دانم چند صباح زنده ایم اما امان از دستتان که عمر کوتاه ما را کوتاه و کوتاه تر می کنید ! امان از دستتان ...
*****
سلام !
فی الواقع اولین مطلب ٫ برام سخت بود چی بنویسم...از دوستان معذرت می خواهم اگر کمی سیاسی بازی می خوام در بیارم...فکر می کنم دیگه بسه محافظه کاری...وقتشه جهنم بر پا شود !
پی نوشت : دلمان برایتان تنگ شده است دوستان !
پی نوشت : انقدر فیلم جدید و قشنگ اومده که نمی دونم کدوم رو اول ببینم ! کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد را ببینید حتما !
این داستان که نمی دانم دقیقاً کی نگاشته شده است اولین بار برای ز.خ.م ارسال شد. همینجا و اکنون روایتم را به همو تقدیم می کنم.
جمعه بود، یک جمعهی آفتابی در اوایل تابستان. انتظار نداشتم با سایر جمعههای امسال فرق چندانی داشته باشد؛ صبحی خوابآلود، صبحانهای مفصل با اندکی تأخیر، پای تلویزیون، برنامه کودک و خنده به لودهبازیهای فیتیلهای، کمی مطالعه، آمادگی برای ناهار و یک چرت تا بالأخره همان عصرهای دلگیر همیشگی. باید همین جور میبود دیگر، اما گویا این بار انتظارات من بیش از حد معمولی و کلیشهای بود.
بعد از این که ناهار را خوردیم پدرم گفت «آماده شو با هم بریم بیمارستان، عیادت...».
سراسیمه و بی هیچ فکری میان حرفش پریدم؛
- «بیمارستان؟ کِی؟ الان که سر ظهره!»
- «وقت ملاقات الان است.»
تازه غذا خورده بودیم و خسته و سنگین شده بودم. مشکل اصلی اما واژهی «بیمارستان» بود. هیچ وقت به این واژه روی خوش نشان ندادهام و تا به حال نشده است آنجا را به عنوان محلی برای درمان مثبت بدانم. به گمانم بیمارستان برای درد ساخته شده است نه درمان. من خودم تا به حال هیچ وقت در بیمارستان بستری نبودهام اما این خاطرات شوم عیادتها را هرگز از یاد نخواهم برد؛
بیمارستان وسط یک محوطهی بزرگ پر از دار و درخت با ساختمانهایی قدیمی و کهنه بود. مطمئن نیستم اما فکر کنم بیمارستان امام خمینی بود. چنان از این بیمارستانها نفرت دارم که نامشان هم برایم علیالسویه است. بوی همهشان هم یکی است؛ «بوی بیمارستان!» بوی مرموز و متعفنی که از چند قدمی هم شنیده میشود و هر رهگذرِ ناآشنایی را به تهوع میاندازد. این بو برای همهی بیمارستانها یکی است و ردخور هم ندارد.
حدود 6 نفر بودیم و از دانشگاه راه افتاده بودیم. وقت ملاقات نبود. اما وقتی نگهبان فهمید میخواهیم سعید را ببینیم بیهیچ مقاومتی گذاشت رد بشویم. رسیدیم به اتاقش. از عمل دیشب به بعد اتاقش را عوض کرده بودند. چرا که با آن عمل آخری دیگر نیازی به مراقبتهای ویژه نداشت.
دور تخت سعید جمع شدیم. دراز کشیده بود روی تخت و خیلی خمار بود. میگویند از تأثیرات مُسکن است. ولی من فکر میکنم بیشتر باید از همان بوی بیمارستان باشد. چون پدرش هم حال خوبی نداشت؛ بعدها یکی میگفت چون شب سختی را گذرانده بود این حال را داشته.
از عمل دیشب تا حالا ما اولین گروهی بودیم که میدیدیمش. نگاهمان فقط به صورتش بود. جرأت نمیکردیم جای دیگری را نگاه کنیم. تا این که کمی هوشیار شد و سلام و احوالپرسی کردیم. بچهها سر شوخی را باز کردند. به خیالمان میخواستیم نشاط اتاق را افزایش دهیم. او هم نامردی نمیکرد و به شوخیهای آبکی ما پاسخ میداد و لبخندی میزد. از دخترهای دانشکده گفتیم و شاگرد اول بودن و خرخوانیهایش را به رخش کشیدیم. انگار قرار نبود کسی حرفی از عمل دیشب بزند. نمیدانم چه کسی (شاید مجید) خطاب به پدرش با یک لحن مسخرهای گفت: «شنیدهم بعضی پرستارهای اینجا مجرّدند. دستی برایش بالا نمیزنید؟!» خودش نمیدانست اما او بود که به یادمان آورد در بیمارستانیم. خندهی پدر سعید بعد از این شوخی زورکیتر از آن بود که ما را به ادامهی این روند ترغیب کند. ساکت شدیم. سعید آهی کشید. همهمان انتظار همین آه را داشتیم. میدانستیم فقط خودش میتواند از عمل دیشب سخن بگوید؛
- «آره... پرستارای این جا خیلی خوبن... خیلی! مخصوصا وقتی که با هزار غرولند تمام بدنت رو برا پیدا کردن یک جا برای تزریق توی رگت سوراخ سوراخ میکنن! اون وقت بیا ببینم میتونی یکیشون رو برام دست و پا کنی؟»
ساکت شدیم. یعنی ساکتتر شدیم. یکی یکی بغضهایمان را فرو خوردیم، از سعید خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. پدرش در راهرو برایمان توضیح داد که دیشب چه گذشته است بر آنها؛ خونریزی شدید، مراقبتهای ویژه، کمیتهی پزشکی دانشگاه، مشورت با پزشکهای بیمارستان، تلاش برای جلوگیری از خونریزی، احتمال عفونت، خبر نداشتن فامیل، وضعیت روحی سعید، رضایتنامهی قطع پا، از هوش رفتنش و بالأخره چیزی که از مدتها پیش همهمان در انتظارش بودیم و جرأت نداشتیم به زبان بیاوریمش...
بوی بیمارستان زد توی دماغم. «من نمیتونم بیام. کلی کار دارم»
- «نگران نباش، همین بیمارستان پایینی است. سریع میریم و سریع برمیگردیم.»
مقاومت بیفایده بود. مادر و خواهرانم هم میآمدند. فکری به ذهنم زد؛ «مادربزرگ... یک نفر باید پیش اون بمونه و مراقبش باشه. من...»
«علی هست، مراقبشه»
برادر کوچکترم؛ همیشه از من زرنگتر بوده و هست. تسلیم شدم.
راهی شدیم. این یکی نبش چهارراه بود. اصلا نام چهارراه را به نام بیمارستان گذاشته بودند «چهارراه آتیه». در دلم گفتم چه چهارراه بداقبالی که به نام یک بیمارستان باید بخوانندش. ساختمان نوساز و زیبایی بود. فضای سبز نداشت ولی دست کم یک خوبی داشت که رهگذران بوی بیمارستان را بیرون ساختمان حس نمیکردند. در لابی بیمارستان چند تا بچهی کوچک بدو بدو از لای پاهای مراجعین از در خارج شدند. جلوی بیمارستان هم بچههای زیادی به همراه یک کسی که نگهدارشان باشد نشسته بودند و بیحوصله منتظر بودند. پدرم گفت بچهها را توی بخش راه نمیدهند و به همین خاطر لابیِ اکثر بیمارستانها در ساعتهای ملاقات به همین ترتیب است. تا به حال به این موضوع دقت نکرده بودم.
ملاقاتشونده را میشناختم. از همبازیهای دوران کودکیام بود. از آن همبازیهایی که اگر همسن بودیم دوستان خوبی میشدیم. مدتها بود ندیده بودمش. فکر نمیکردم دیدار بعدیمان این گونه باشد. شنیده بودم که در درگیریهای اخیر این طور شده و کارش به بیمارستان کشیده است ولی آن موقع اصلا کنجکاو نشدم ببینم دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده.
طبقهی پنجم، بخش افق، اتاق 540 ، علی عسگری. از متصدی آسانسور آدرس را پرسیدیم. با خوشروییِ خیلی تصنّعی پاسخمان داد. بیمارستان خصوصیست دیگر. در راهرو خانم عسگری، مادر علی، را دیدیم. مثل همان سالها چنان صمیمی برخورد کرد که انگار من همان پسر 8-9 سالهام؛ «چه عجب... به یاد ما هم افتادی! خوب هستی؟ اوضاع دانشگاه چه طوره؟...» منتظر پاسخم نماند و به سراغ مادرم رفت و شروع کردند به صحبت کردن. قدیمترها نگران میشدم که نکند این خانمهایی که در خردسالی مانند فرزندانشان مرا در بغل میگرفتند و بوسههای آبدارشان را نصیبم میکردند، اکنون هم، سهوا یا عمدا، قصد همان رفتار را با من بکنند. البته الان دیگر بیاعتناتر از آن شدهام که چنین فکرهایی آزارم دهد. چه بسا حتی ابراز اینگونه محبتها حلالتر از خیلی چیزهای دیگر باشد.
گوش تیز کردم؛ خانم عسگری توضیح میداد که حال عمومی علی خوب است، دیروز از آی-سی-یو منتقلش کردهاند اینجا. خوب نمیتواند غذا بخورد و کمی ضعیف شده و خیلی هم نمیتواند خوب صحبت کند.
هنوز در راهرو ایستاده بودیم که آقای عسگری از اتاق علی بیرون آمد و درب را پشت سرش بست. با جدیت سلام و روبوسی کرد. از دیدنش خوشحال شدم اما نمیفهمیدم چرا تعارف نمیکرد برویم داخل اتاق. از آن قدیمها هیچ تغییری در هیچیک از زوایای صورتش ندیدم اما نوع حرف زدنش عوض شده بود. مرا به یاد روزهایی انداخت که مدام میرفتیم خانهشان و بر خلاف الان ما را با رویی خندان پذیرایی میکرد و به این فکر کردم که هرگز او را به این حال ندیده بودم. ایستاده در راهرو با پدرم همکلام شد؛
- «علی ممنوع الملاقاته...»
- «ممنوع الملاقاته؟! چرا؟ مگه باید توی قرنطینه باشه؟»
- «نه، به خاطر مشکلات تنفسیه. البته یک سری مشکلات دیگه هم هست. دست راستش موقتا حرکت نمیکنه. ممکنه دیگه برنگرده.»
- «یعنی ممکنه فلج بشه؟»
آقای عسگری سکوت کرد. پدرم کمی برآشفته به نظر میآمد؛
- «خدا بگم چی کارشون کنه... مگه نگفته بودی فقط یه تیر خورده به گلوش؟ مگه از این تفنگهای ساچمهای نبوده؟ چی بهش میگن؟ چیچی بال...؟»
- «نه، پینت بال نبوده. یه تیر خورده به سینهاش. اما تیرش از یک فشنگ معمولی نبوده. یک جور فشنگ جنگی پیشرفته بوده...»
- «این دیگه چیه؟ فشنگ جنگی پیشرفته؟»
- «یک نوع فشنگ با چاشنی دوزمانه است که وقتی اصابت کنه به بدن چاشنی دومش کار میکنه و ساچمهها و ترکشهای ریزی رو توی بدن پخش میکنه. فقط یکی از ترکشها خورده به گلوش.»
- «یعنی یکی دیگه خورده به عصب دستش؟ اصلا چرا به سر زدند این نامردا؟ مگه به اینا آموزش ندادن که باید زمین رو هدفگیری کنن؟ من نمیدونم چی بگم...»
من هم عین پدرم گیج شده بودم. گمانم بوی بیمارستان داشت کار خودش را میکرد. اصلا نمیفهمیدم اینها دارند راجع به چی صحبت میکنند. اما انگار آقای عسگری به این بو عادت کرده بود. خیلی عادی پاسخ داد:
- «یک ترکش رفته به سمت کتفش و عصبهای دست راستش رو سوزونده. یکی دیگه هم اومده بیرون بدنش و به کنار شقیقهاش گرفته و خراش عمیقی باقی گذاشته. چند تا هم توی سینه و شکمش بود که بیرون کشیدند.»
- «بقیه چی؟ چند نفر دیگه تو این بیمارستانند؟»
- «تا اون جایی که ما میدونیم 3 نفر که یکیشون توی کماست. یکی دیگهشون هم نزدیک به 40 تا ترکش داره که دارن توی بدنش حرکت میکنن. میگن این فشنگا فقط در اختیار گارد ویژهی رهبریه. خوب اینها هم حق تیر داشتن دیگه...»
- «عجب بیعقلایی هستند این آدما! کدوم نادونی به اینا حق تیر داده؟ دقیقا کجا این اتفاق افتاده حالا؟ علی که از این شلوغا نبود؟»
«هیچ کدوم از اونهایی که مُردن از این شلوغا نبودن. داشتن از آزادی برمیگشتن. دوشنبه هفته پیش. همون راهپیمایی که به راهپیمایی سکوت معروف شد و 8 نفر کشته داشت. همونی که میگفتن 3 میلیون نفر توش شرکت کرده بودن...»
همانی که من هم تویش بودم. از اولِ اولش بودم. از پلیتکنیک تا دانشگاه تهران، از آنجا تا انقلاب و از انقلاب تا بهبودی؛ ساکتِ ساکت. از بهبودی تا آزادی مردم میرحسین را دیدند و گُر گرفتند و یک نفس شعار میدادند.
«علی با جمعیت رفته آزادی. دمِ غروب از میدون میاد جناح تا برگرده خونه که...»
من هم از خیابان جناح برگشتم خانه. با خودم فکر کردم که اگر جای علی بودم و کمی دیرتر برمیگشتم ممکن بود چهها ببینم؛
دم غروب است. به عمرم چنین جمعیتی را ندیده بودم. گمان کنم اوضاع عوض شود و راضی شوند انتخابات را باطل کنند. با این همه جمعیت چه کاری غیر از این میخواهند بکنند؟ کمی جلوتر ترافیک شده. ماشینها بوق میزنند و ما علامت پیروزی را نشانشان میدهیم. کمی دیگر همراه با جمعیت پیادهروی میکنم. دلم گواهی چیزهای خوبی را میدهد. ناگهان گاز اشکآور میزنند. تا به خودم بیایم چشمهایم پر از اشک میشود. مردم پراکنده میشوند. من هم میدوم اما نمیدانم به کدام سو. یک جا میایستم و سعی میکنم تمرکز کنم. صدای تیر میشنوم. نیمخیز شده و به اطراف مینگرم. گیج شدهام و جهتها را گم کردهام. گویا از روبرو بود. یک بار دیگر صدای رگبار میآید. دو سه نفر از جلوییهایم نقش بر زمین میشوند. خوابیدهام روی زمین تا کمی آرام بگیرند. مات و مبهوت همان طور خوابیده مردی را میبینم که در چند قدمیام روی زمین افتاده و خون زیادی ازش رفته است. اصلا باورم نمیشود چه دیدهام. وقتی صدای رگبار قطع شد تصمیم میگیرم به بالینش بروم و اوضاعش را کنترل کنم. برمیخیزم و به دو به سویش گام برمیدارم. یک لحظه در دوردست مردی را میبینم که کلاهی بر سر دارد و با یک چیزی مرا نشانه رفته. اعتنا نمیکنم، بر سر مرد مجروح میرسم و زانو میزنم. خون زیادی ازش رفته است و احتمال مرگش را میدهم. در این لحظه دوباره صدای رگبار میشنوم... انگار با ضربهی یک سنگ پرت میشوم و به کناری میافتم.
این دیگر چه بود؟ تمام سینهام میسوزد. صدای خرخری از گلویم میشنوم و وقتی نگاه میکنم فقط خون میبینم. گیجِ گیجم. چیز دیگری حس نمیکنم. بیحال میشوم و چشمانم را میبندم. صداها محو و گنگ شنیده میشوند. اطرافم روی آسفالت خیابان، روی پیرهنم همهجا خون است. یاد آن جمله میافتم که خودم از روی شعر شاملو ساخته بودم؛ «موجی سبز در خون خیابان است» و دوستی که پاسخ داده بود؛ « خدا کند خونی سرخ در سبزی خیابان موج نزند!». مردم روی دست بلندم میکنند و مرا درون یک اتومبیل میگذارند. گمان کنم یک آمبولانس است. در این لحظه تنها چیزی که مغزم درکش میکند بوی خون است. با خود فکر میکنم حالا فهمیدهام چرا بوی بیمارستان چنین تهوعآور است...
بوی خون امانم نمیدهد. حالت تهوع گرفتهام یا شاید هم بغضی در گلویم نشسته و این چنین نفسم را بند آورده. آقای عسگری دارد روایتش را اینگونه پایان میدهد؛ «تو راه بیمارستان 2 نفر از همونهایی که تیر خورده بودن جلو چشمای علی تموم میکنن. واسه همینه که اوضاع روحی و روانیش اینقدر خرابه... راستی عطا جان! از دانشگاه شما چه خبر؟ شما باید خوب شلوغ کرده باشین؟ نه؟»
هاج و واج، لحظهای سکوت میکنم تا سراسیمه پاسخی فراهم کنم؛ «آره، تحصن کردیم، دو تا از استادا و یکی از رفقامونو گرفتن...»
یاد امیرحسین میافتم و نوای مداحیاش. از آن سو صدای گریهی آرام خانم عسگری را میشنوم. به مادرم میگوید؛ «هرگز نمیبخشمشون، هرگز. اگه همین الان بیاد بهم بگه برو اونها رو بکش من یک لحظه هم وا نمیستم و میرم میکشمش... چرا بچهی من نمیتونه یک اعتراض آروم بکنه...ایشالا خدا همون بلایی رو که سر پسر من آوردن سر بچههاشون بیاره»
یاد بغضم میافتم. بیش از این نمیتوانم تحمل کنم. میروم سمت آسانسور. دکمه را فشار میدهم. نمیتوانم منتظر بایستم تا بیاید. میروم سمت راهپله. دو تا یکی به سمت همکف سرازیر میشوم. در لابی لحظهای میایستم. همان بچهها را میبینم که بازی میکنند و دختربچهای در گوشهای دیگر در بغل زنی گریه سر میدهد. یقین میکنم که آن زن مادرش نیست. شاید مادرش ساکن یکی از تختهای همین بیمارستان است. کسی چه میداند. به هوای آزاد نیاز دارم و چند نفس عمیق. آسمان هنوز هم آفتابی است.
-------------
پ.ن.1: شاید اگر داستانی پشت این داستان خوابیده باشد بعدها خوانده شود. اما نقداً مطمئن باشید آنچه روایت میشود سهمی هم از واقعیت دارد.
پ.ن.2: عنوان داستان برشی است از شعر جمعه فروغ فرخزاد، در دفتر شعر تولدی دیگر.
نمیدانم آیا شما هم همین احساس را دارید یا نه. اینکه وقتی مثلا برای مدتِ طولانی به سفر میروید یا مدتِ زیادی را در شرایطی هستید که از پیرامونتان، شهرتان و محلهتان خبری ندارید و نمیتوانید خبری هم بگیرید (مثلا چند روزی را در یک جای خوش آب و هوا به نام اوین به تفریحات سالم میپردازید!) و بعد از مدتی به محل زندگیتان برمیگردید احساس میکنید باید یک تغییری در آن ایجاد شده باشد. ساختمانهای آن طرفِ خیابان را رصد میکنید که آیا نمای آنها عوض شده است یا نه؟ آیا آن نیمهکارهها قد کشیدهاند یا نه. یا آن خیابانی که قرار بود توسط شهرداری سنگفرش شود الان به کجا رسیده است؟ آیا هنوز هم میتوان دست رفیقی را گرفت و در پارک سر خیابان قدم زد و از گذشتهها سخن گفت یا همان پاتوق هم توسط رفقا خز شده است؟ آیا آن حکم تعلیقی که برای دوستم بریده بودند قطعی شد؟ آیا آن عزیزی که مدتی در همان جای خوش آب و هوای معروف اقامت داشت الان برگشته یا نه؟ [اصلا چرا خالهزنکبازی در نیاوریم!؟] آن دو دوستی که آن همه تیکه بارشان کرده بودیم الان در چه وضعی هستند؟ آخرش ازدواج کردند یا هنوز هم خودشان را میزنند به کوچههای فرعیِ موسوم به علیچپ!؟
این ها همه سوالاتی است که هر چه قدر هم که سفرتان یا بیخبریتان کوتاه باشد باز هم به سراغتان میآید. در این مواقع از هر فرصتی برای اطلاع گرفتن از وضعیت پیرامونتان استفاده میکنید و به هر آشنایی که رسیدید میپرسید «خوب، چه خبر این چند وقته؟ ما نبودیم اتفاقی نیفتاد؟»
این وضعیت را من الان با اینجا دارم. من مدتی خانهای مجازی داشتم به نام محفل. قسمت عمدهای از حیات من را آن محفل وبلاگی تشکیل داده بود. برخی تنگنظران که حدس میزدیم از آشناهای ما هم باشند با فیلتر کردنِ آنجا من را مجبور به یک سفر طولانیمدت کردند. اصلا بگذار بگویم تبعید شدم. من از وبلاگستان فارسی تبعید شدم. تبعیدی نسبتا طولانیمدت. البته نمیتوانم بگویم به جهنمهای دورافتاده فرستادندم یا در اردوگاه های استالینی محبوسم کردند. اما هرجایی که رفتم نتوانستم تجربهی لذتهایی که در آن محفل چشیدم دوباره تجربه کنم. اکنون بعد از تقریبا دو سال این اولین بازگشتم به وبلاگستان است. سوالهای گوناگونی از همان جنسی که گفتم برایم وجود دارد. اکنون مترصد این هستم که ببینم چه تغییری در این فضا ایجاد شده است. آیا این پدیدهای که وبلاگ نام دارد و میتوانست یک "نوع ادبی" برای خودش باشد اکنون به کتاب های تاریخ ادبیات راه یافته است یا نه؟ آیا این فضای مجازی که سابقهای تقریبا 10 ساله دارد هنوز هم جای ابتکار دارد؟ سایر شبکههای اجتماعی مجازی چه تاثیری بر آن گذاشتهاند؟ فیسبوک و گودر آیا توانستهاند وبلاگ را از پا در بیاورند یا هنوز هم وبلاگ روی پای خود ایستاده است؟ اصلاکامنتها و لینکها و اسپمها در چه وضعی هستند؟ آیا هنوز هم عدهای در وبلاگ به دنبال دوستیابی و رفاقتهای هرزهای هستند یا نه؟ و بسیاری سوال ریز و درشت دیگر...
واضح است که قصد من از مطرح کردن این سوالات رسیدن به پاسخهایشان نیست. چرا که نه پرسشهایم به اینها محدود میشود و نه میتوان انتظار پاسخ دقیق و محکمی در برابر این سوالات داشت. قصدم فقط این بود که بدانید احساسم بعد از مدتها دوری از وبلاگ چیست و بدانید که یک تبعیدی، یک آزادشده یا یک سفرکرده بعد از بازگشت چه فکر میکند، همین!
-------------------
پ.ن1: نمی دانم چه گونه از دوست خوبم سجاد تشکر کنم... او که در تبعید هم مرا فراموش نکرد با این که من چندان که باید سراغی از همرهان دیروز نمی گرفتم.
پ.ن.2: از نام نوشتک بسیار خوشم آمد. نوشتن در نوشتک باید خیلی جالب باشد. مزه ی این تجربه ی نخست که خیلی شیرین بود.
سرمای غریبی بود.تو خودش مچاله شده بود. نوک انگشت های پاش داشت بی حس می شد. ماهیچه های صورتش سنگینی می کردند. خط سفید نقش بسته روی زمین ، تاریکی را تا خود ماه شکافته بود.
تاریک بود. کور مال کور مال دنبال کلید برق گشت. اول عینکش و بعد صدای افتادن کتاب بگوش رسید و بعد اتاق روشن شد. نور چراغ مطالعه دیوار روبرو را روشن کرد. چشماش هنوز به نور عادت نکرده بود. بالاخره از بین سایه های نقش بسته روی دیوار توانست شبح ساعت دیواری را تشخیص دهد. ساعت 3 بود. فکر کرد خواب دیده.
عادتش بود که قبل از خواب نیم ساعتی کتاب بخواند. آن موقع ها که مدرسه می رفت این عادت را پیدا کرده بود. ولی چند وقتی بود که حوصله خواندن متن های طولانی را نداشت. رمان ها دیگر جذبش نمی کردند. کتاب های فلسفی هم آنچنان کسل کننده برایش بودند ، که ظرف پنج دقیقه خوابش می گرفت و کتاب را کنار می گذاشت. اما این یکی ساعات ها خوابش رو عقب می انداخت. تمام جملاتش در طول روز توی ذهنش تکرار می شد.
" اینجا یک نیمچه تحصیلی کردندآن هم با این مصیبت ها ، آن هم با این چیز ها ، باید بروند در خارج تحصیل کنند..." دائم تو ذهنش تکرار می کرد. ترمز های ناگهانی مترو نظم ذهنیش را بهم می زد و باز دوباره از اول شروع می کرد. تک تک جمله ها را با دقت تمام کنار هم می چید." الان جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تام و تمام نیست..." دیگه خسته شده بود. بی خیال شد و رفت تو خیلات خودش . نگاهش افتاد به زنی که داشت به سختی از توی جمعیت راهش رو باز می کرد. "برادرا ، ازم دو تا ویفر بخرید . ثواب داره. اجاره خونه دارم ، بچه کوچیک دارم، ویفراش خوشمزس، سه تاش هزار تومنه، بردرا ازم بخرید ثواب داره..." با یک دستش یک کارتن ویفر را بغل کرده بود ، با اون یکی دستش مواظب بود با ترمز های ناگهانی راننده ، تعادلش رو از دست نده. به دیدنش عادت کرده بود. فقط این زن نبود ، خیلی های دیگری هم بودند که کاسبیشان توی واگن های مترو بود. بعضی وقت ها خیلی آزار دهنده می شدند. مخصوصا برای او که مسافر هرروزه مترو بود. "خدا عوضت بده برادر..." داشت پولش را می گرفت. قطار ترمز تندی کرد، زن افتاد روی زمین.
" تمام اقتصاد ما الان خراب است و از هم ریخته است..." انگار داشت از زیر زمین به خودش نگاه می کرد. صدا ها را می شنید ولی برایش نامفهوم بود. با سرعت به سمت خودش حرکت کرد، هرچی نزدیکتر می شد صدا مفهومتر می شد. نزدیکتر و نزدیکتر. " خدماتی که این دولت در طی این مدت چهار سال داشته، آنچنان است که در بیست سال گذشته سابقه نداشته. البته نواقصی هم هست که انشا الله با یاری خدا و لطف و عنایت حضرت ارواحنا فداک ، دولت خدمت گذار مصمم است تا در چهار سال آینده..."
"- آقا می شه موجش رو عوض کنی؟ خسته شدیم بسکه چاخان بستن به ریش مون... رفتم دیروز خرید، چارکیلو گوشت و میوه خریدم ، خدا شاهده شده صد هزار تومن..."
-حاجی جون این بنده خدا می خواد کار کنه ، ولی نمیگذارن... تازه این که اومده معلوم شده که چقدر تا حالا پول مردم رو می چاپیدن... دیدی اون شب تو تلویزیون پتشون رو ریخت رو آب..."
-یوقت خام این حرفا نشی دادش ، اینا همش فیلمه ، من یادمه اون زمون که نون سنگک می خریدیم دوتومن ، سنگکاش کمه کم 2 متر بود، الان چی؟ یه تیکه خمیر می ندازن جلوت 500 تومن...
از شنیدن این حرف ها خونش به جوش می آمد ولی عادت داشت تو تاکسی فقط شنونده باشد. فقط دعا دعا می کرد زود تر از ماشین پیاده شود.
ساعت سه بود. فکر کرد که خواب دیده. ولی باز صدای آیفون بگوشش رسید. تنها بود ، هم اتاقیش رفته بود خوابگاه. امتحان داشت، هیچی نخونده بود. قرار بود شب رو هم همونجا بخوابه. هنوز منگ خواب بود. چندتا ناسزا گفت و از جایش بلند شد. "کیه؟.."
پلیس ؟ این وقت شب؟!
یکی از روبرو با سرعت داشت می دوید سمتش. داد می زد پلیس ها اومدن فرار کنید. از بین دود و آتیش نیرو های گارد را دید که باطوم بدست به سمت آنها می دویدند." نترسین ...نترسین ...ما همه..." چند تا اشک آور شلیک شد. جمعیت شروع کرد به دویدن. چشماش جایی رو نمی دید. می دوید. صدای برخورد باطوم ، داد و فریاد و ناگهان خورد زمین. تا بخودش آمد ، هیکل سیاهی را دید که بالای سرش وایساده بود.دستش به آسمان رفت. باطوم فرود آمد.
"خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد، مگراین ملت چه می گفت و چه می گوید که از آن وقتی که صدای ملت درآمده است تا حالا قتل و ظلم و غارت و همه اینها ادامه دارد؟...."
" ما عکس و فیلمت رو داریم. اگر همکاری نکنی اون وقت من نمی تونم بهت کمک کنم. سید آدم خوش اخلاقی نیست ها..."
"بخدا من فقط یک دانشجوی سادم. من اصلا هر و از بر تشخیص نمی دم. آخه چطور می تونم این کار ها رو کرده باشم. آخه هر کی بشنوه خندش می گیره، ..." مشتش رو محکم کوبید رو میز ، با داد و فریاد چند تا ناسزا گفت. صداش توی دلش را خالی کرد. دیگر نمی توانست تحمل کند . خسته شده بود.سعی کرد ذهنش را به چیزی دیگر متوجه کند.
" ما پنچاه سال است که در اختناق بسر بردیم، نه مطبوعات داشتیم، نه رادیوی صحیح داشتیم، نه تلویزیون صحیح داشتیم، نه خطیب می توانست حرف بزند، نه اهل منبر می توانستند حرف بزنند، نه امام جماعت می توانست آزاد کار خودش را انجام بدهد، نه هیچ یک از اقشار ملت کارشان را می توانستند ادامه بدهند، و در زمان ایشان هم همین اختناق به طریق بالا تر باقی ست"
"به حکم دادستانی بازداشتید..."
" من کاری نکردم؟ به چه جرمی ؟ می خوام حکم رو ببینم.." قلبش داشت از سینش کنده می شد.
" حکم پیش منه. علیه نظام توطئه می کنی. فکر کردی نظام صاحاب نداره. همه اتاقا رو بگردین. کیس کامپیوترش هم بردارید..."
"اون جا اتاق من نیست...اینا را واس چی می برین. جزوه هامو چی کار دارین... به آلبم عکسم دست نزن آقا، توش عکس نا محرم داره..."
"عکسا دوست دخترته؟!!"
گیج شده بود ، ترس تمام وجودش رو گرفته بود. ضعف کرده بود . بدنش می لرزید.
" حاچی این رو اون جا پیدا کردیم.."
"این چیه؟! این مال من نیست!... " قش کرد.
" آنهایی که در سن من هستند، می دانند و دیده اند که مجلس موسسان که تاسیس شد ، با سرنیزه تاسیس شد، ملت هیچ دخالت نداشت در مجلس موسسان" به هوش که آمد فقط صدای ناله بود که از اطراف می شنید. سرش خیلی درد می کرد. فرش زیرش از خون قرمز شده بود. بیست نفری مثل خودش توی اتاق با سر و دست و پای شکسته خوابیده بودند و ناله می کردند. چهار پنچ تا زن و مردم هم سر کلشون را پانسمان می کردند. به سختی از جاش بلند شد. سرش گیج می رفت."سرنوشت هر ملتی به دست خودش است... "."چه حقی آنها داشتند که برای ما سرنوشت معین کنند؟ هرکسی سرنوشتش با خودش است، مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟..." از اتاق بیرون رفت. رفت توی راه پله. آدم های زیادی نشسته بودند روی پله ها و با هم پچ پچ می کردند. هم همه توی پارکینگ بیشتر بود. صدای نفرین و ناسزا از هر گوشه ای به گوش می رسید. گوشه ای از پارکینگ همان جایی که خط خون تمام می شد، مردم حلقه زده بودند. هر از گاهی یکی از لای جمعیت پریشان و گریان بیرون می آمد. از بین جمعیت راهی باز کرد. " لباس شخصی بود... قشنگ با چشمای خودم دیدم...کلت کمریش رو در اورد به طرفش شلیک کرد..."
" خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد..."
سردش بود، پاهایش بی حس شده بود.با صدای قفل در قلبش ریخت.
" ما می گوییم که خود اون آدم ، دولت آن آدم، مجلس آن آدم ، تمام اینها غیر قانونی است و اگر ادامه بدهند اینها مجرمند و باید محاکمه بشوند و ما آنها را محاکمه می کنیم" همه بهش خیره شده بودند. دستاش می لرزید. دهنش خشک شده بود. به اطراف نگاه انداخت. به دوربین ها ، به قاضی که اخم هاش درهم بود، به خبرنگار هایی که بیشتر شبیه مامورای امنیت بودند. به منشی دادگاه که داشت با موبایلش بازی می کرد. و به بازپرس که در جایگاه دادستان نشسته بود و سرش را به نشانه تایید تکان می داد. کاغذ را برداشت تایش را باز کرد و خواند." پس این سلطنت از اول یک امر باطلی بود ، بلکه رژیم سلطنتی از اول خلاف قانون و خلاف قواعد عقلی است و خلاف حقوق بشر است، برای اینکه ما فرض می کنیم که یک ملتی تمامشان رای دادند که یک نفری سلطان باشد، بسیار خوب اینها از باب اینکه مسلط بر سرنوشت خود هستند و مختار به سرنوشت خودشان هستند، رای آنها برای آنها قابل عمل است. لکن اگر چنانچه یک ملتی رای دادند(ولو تمامشان) به اینکه اعقاب این سلطان هم سلطان باشند ، این به چه حقی ملت پنجاه سال پیش از این ، سرنوشت ملت بعد را معین می کند؟ سرنوشت هر ملتی به دست خودش است..."
از جایش بلند شد. پاهایش فرمان نمی بردند. تمام بدنش می لرزید. دستبند و بعد به راه افتاد . وارد دالان شد. کوتاه تر از همیشه به نظر می رسید. صدای تلویزین نگهبان دالان را پر کرده بود. صدا برایش خیلی آشنا بود ولی جملاتش نا مفهوم بود.
گلوله خورده بود توی قلبش . سنش بیشتر از بیست و چهار پنج نمی زد. " ما در این مدت مصیبت ها دیدیم..."
"من با گروهک منافقین ارتباط داشتم و طراح آشوب های روز...."
" ...متهم را محارب با خدا دانسته....به اشد مجازات....اعدام...باشد که مورد عفو و رحمت...."
به دفتر نگهبان که نزدیک تر می شدند، صدا مفهوم ترمی شد." من وقتی چشمم به بعضی از اینها که اولاد خودشان را از دست داده اند می افتد، سنگینی در دوشم پیدا می شود که نمی توانم تاب بیاورم. من نمی توانم از عهده این این خسارات که بر ملت ما وارد شده است برآیم." بغض کرده بود. قرارشان این نبود. چرا اینقدر زود؟ چقدر ساده گول خورده بود. همیشه چوب این سادگی اش را خورده بود.
" من به مادر های جوان از دست داده تسلیت عرض می کنم و در غم آنها شریک هستم" فکر می کرد می گذارند با مادرش برای آخرین بار صحبت کند.
" من به پدر های جوان داده ، من به آنها تسلیت عرض می کنم" بغض گلویش را می فشرد و زندان بان بازویش را.
"می گوید که در یک مملکت دو تا دولت نمی شود، خوب واضح است این ، یک مملکت دوتا دولت ندارد لکن دولت غیر قانونی باید برود، تو غیر قانونی هستی، دولتی که ما می گوییم متکی به آرای ملت است ، متکی به حکم خداست، تو باید یا خدا را انکار کنی یا ملت را"
در با صدای مهیبی بسته شد. بغضش ترکید. دیگر هیچ چیز برایش مفهوم نبود.
” خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد، مگراین ملت چه می گفت و چه می گوید؟"
پرده اول:
ما در این مدت مصیبت ها دیدیم...". "من وقتی چشمم به بعضی از اینها که اولاد خودشان را از دست داده اند می افتد، سنگینی در دوشم پیدا می شود که نمی توانم تاب بیاورم. من نمی توانم از عهده این این خسارات که بر ملت ما وارد شده است برآیم...".
"من به مادر های جوان از دست داده تسلیت عرض می کنم و در غم آنها شریک هستم. من به پدر های جوان داده ، من به آنها تسلیت عرض می کنم. من به جوانهایی که پدرشان را در این مدت از دست داده اند تسلیت عرض می کنم."
"خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد، مگراین ملت چه می گفت و چه می گوید که از آن وقتی که صدای ملت درآمده است تا حالا قتل و ظلم و غارت و همه اینها ادامه دارد؟...."
"آنهایی که در سن من هستند، می دانند و دیده اند که مجلس موسسان که تاسیس شد ، با سرنیزه تاسیس شد، ملت هیچ دخالت نداشت در مجلس موسسان... "."پس این سلطنت از اول یک امر باطلی بود ، بلکه رژیم سلطنتی از اول خلاف قانون و خلاف قواعد عقلی است و خلاف حقوق بشر است، برای اینکه ما فرض می کنیم که یک ملتی تمامشان رای دادند که یک نفری سلطان باشد، بسیار خوب اینها از باب اینکه مسلط بر سرنوشت خود هستند و مختار به سرنوشت خودشان هستند، رای آنها برای آنها قابل عمل است. لکن اگر چنانچه یک ملتی رای دادند(ولو تمامشان) به اینکه اعقاب این سلطان هم سلطان باشند ، این به چه حقی ملت پنجاه سال پیش از این ، سرنوشت ملت بعد را معین می کند؟ سرنوشت هر ملتی به دست خودش است... "."چه حقی آنها داشتند که برای ما سرنوشت معین کنند؟ هرکسی سرنوشتش با خودش است، مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟..."
"مملکت ما را خراب کرد، قبرستان های ما را آباد کرد، مملکت ما را از ناحیه اقتصاد خراب کرد. تمام اقتصاد ما الان خراب است و از هم ریخته است که اگر چنانچه بخواهیم ما این اقتصاد را به حال اول برگردانیم، سال های طولانی با همت همه مردم، نه یک دولت این کار را می تواند بکند ، و نه یک قشر از اقشار مردم این کار را می توانند بکنند، تاتمام مردم دست به دست هم ندهند نمی توانند به هم ریختگی اقتصاد را از بین ببرد..."."اصلاحات ارضی درست کردند، اصلاحات ارضی شان بعد از این مدت طولانی به اینجا منتهی شدکه بکلی دهقانی از بین رفت. بکلی زراعت ما از بین رفت و الان شما در همه چیز محتاجید به خارج...""گندم از او بیاوریم، برنج از او بیاوریم، همه چیز را ، تخم مرغ از او بیاوریم...."."فرهنگ ما را یک فرهنگ عقب نگهداشته درست کرده است، فرهنگ ما را این عقب نگه داشته بطوری که الان جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تام و تمام نیست و باید بعد از اینکه در اینجا یم نیمه تحصیلی کردندآنها هم با این مصیبت ها ، آن هم با این چیز ها ، باید بروند در خارج تحصیل کنند...."."در تهران مرکز مشروب فروشی بیشتر از کتاب فروشی است،...."
"ما که فریاد می کنیم از دست این ، برای این است . خون های جوان های ما برای این جهات ریخته شده، برای اینکه آزادی می خواهیم ما. ما پنچاه سال است که در اختناق بسر بردیم، نه مطبوعات داشتیم، نه رادیوی صحیح داشتیم، نه تلویزیون صحیح داشتیم، نه خطیب می توانست حرف بزند، نه اهل منبر می توانستند حرف بزنند، نه امام جماعت می توانست آزاد کار خودش را انجام ادامه بدهد، نه هیچ یک از اقشار ملت کارشان را می توانستند ادامه بدهند، و در زمان ایشان هم همین اختناق به طریق بالا تر باقی ست...."
"ما می گوییم که خود اون آدم ، دولت آن آدم، مجلس آن آدم ، تمام اینها غیر قانونی است و اگر ادامه بدهند اینها مجرمند و باید محاکمه بشوند و ما آنها را محاکمه می کنیم."
"می گوید که در یک مملکت دو تا دولت نمی شود، خوب واضح است این ، یک مملکت دوتا دولت ندارد لکن دولت غیر قانونی باید برود، تو غیر قانونی هستی، دولتی که ما می گوییم متکی به آرای ملت است ، متکی به حکم خداست، تو باید یا خدا را انکار کنی یا ملت را."