باران را رها کن و خاک را بگذار
تا با همهی گلویش
سبز بخواند. - شاملو
باری، با مشقت زیاد سرتاپا خیس خود را به ایستگاه تاکسی رساندم. خیلی شلوغتر از حد انتظار بود. 20 تا 25 نفر زیر بارانی که هنوز به قوت خود ادامه داشت توی صف ایستاده بودند و تازه معلوم نیست چند نفر گوشهکنارها زیرِ سایبان یا ناودانی کمین ایستادهاند. به محض این که من رفتم ته صف ایستادم، یک تاکسیِ زرد 405 آمد جلوی صف و راننده از آن جایی که نمی خواست باران بخورد پنجره را داد پایین، سرش را کرد بیرون و داد زد «شهرک دو تومن! شهرک دو تومن!!». خیلی حیرت کردم. نه به خاطر این که آن رانندهی بیهمهچیز نرخ 650تومانی را 2هزار تومان کرده بود، بلکه بیشتر از آن چهار مسافری تعجب کردم که بی هیچ درنگی چپیدند توی تاکسی و به راننده زحمت ندادند کمی بیشتر داد بزند. صدای غرغرِ چند نفر را از توی صف شنیدم. اما میدانستم که اگر نوبت به آنها هم برسد قطعا سوار خواهند شد. از این که مردم به این سادگی زیر بار میرفتند حرصم گرفت. شدیدا دلم می خواست فحش ناموس بکشم به آن رانندهی وادریده و این مسافرانِ بیغیرت. خودم را از صف کنار کشیدم و رفتم تا توی پیادهرو منتظر پایان این کارناوالِ مضحک بمانم. یک مغازهی قنادی همان گوشه بود که رفتم زیر سایهبانش ایستادم. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که مغازهدار بیرون آمد و با قیافهای حق به جانب گفت «آقا امری داشتین؟» من که منظورش را متوجه شده بودم گفتم «نه، همین جوری ایستادم» گفت «اگر کاری نداری یا چیزی نمیخوای برا چی مزاحم کسب ما میشی؟!» خود را از تک و تا نینداختم و گفتم «من کجا مزاحم شما شدم؟ من ایستادم اینجا بارون بند بیاد برم خونه» سرِ کچلش را نزدیکتر کرد و گفت «نه خیر، تو وایسادی جلو درِ قنادی من، مانع کسب منی. یالا آقا!» و با دستش اشاره کرد که حرکت کنم. من هم که بغض مسخرهای ته گلویم را گرفته بود و میترسیدم اگر چیز دیگری بگویم تابلو شود، سریع راهم را گرفتم و رفتم بالا. چند قدم که رفتم یک لحظه برگشتم نگاهش کردم. مغازهدار آنجا نبود و رفته بود داخلِ قنادی. دوست داشتم دستکم میایستاد و رفتنم را نگاه میکرد. اعصابم از این رفتارش بیش از آن کولیبازیِ بیرحمانهاش خرد شد. زیرِ لب فحشی دادمش و آرام آرام رفتم به سمتِ اتوبوسهای شهرک.
عقدهی سنگینی روی سینهام بود. واقعا از دست آسمان گلهمند بودم. از دست این باران لعنتی که همهی کثافتهای شهر را اینگونه در چشمم کرده بود شاکی بودم. با خود فکر میکردم باران یقینا هیچ گندی را پاک نمیکند و هیچ چیز را نمیشوید. باران فقط و فقط نقاب های روی شهر را برمیدارد، آشغال های پنهانشده در جویها و برگ های زایدِ دور از چشمها را به رخِ مردم میکشاند. باران خباثت ذاتی ِ راننده تاکسیها و بیغیرتیِ مسافران را آشکار میکند و حرص و طمع کاسبها را به ما و خودشان نشان میدهد. باران شاید برای بعضیها گرد و غبارِ روی دلشان را پاک کند و قلبشان را به قول خودشان لطیف و پاک کند اما برای من تنها حقارت و سرگشتهگی ام را فرا یاد میآورد و قلبم را به ظلمات میکشاند. ظلماتی که چندین آسمانِ آفتابی را مغلوب خویش خواهد کرد.
پیشنوشتِ پسافتاده: چند شب پیش تگرگِ عجیبی بارید. شدید، با دانههای درشت، بسیار سریع و با صاعقههای فراوان. چیزی نزدیک به 10 دقیقه طول کشید و کاری کرد که جویهای جلوی خانه هر چه آشغال داشتند تُف کنند روی خیابان و تمام شب بوی آشغالِ زیر دماغم نگذاشت خوابم ببرد. این داستان را مدیون آن تگرگ و این بیخوابیام.
پینوشتِ اصلی: همهی وقایعِ این داستان خیالی است و هرگز بدین شکل برایم رخ ندادهاند. این را گفتم تا پسفردا رانندههای خط انقلاب-صنعت دستهجمعی به همراه آن قنادی بالای میدان با مادر و خواهرشان نروند از دستم شکایت کنند.