بشنوید تئاتر ریرا را

تئاتر ماییم. که سر به هوا، خود را مثل ریرا می کِشیم از پی هم. با رگ های بی حنجره، از پنجره ها کمک می خواهیم. آسمان مان سنگین، مثل سقف آمفی. سیاه چون مخفی، گاهی بی برگشت، این کثافت را باید کاری کرد. سیاه هم تکرار ریراست. گویا همان که مُرد از بس به بازی مُرد. خودمانیم هنوز تئاتر. هم چون سایه ها که بر سیاهیِ دیوارهای آمفی، ریرا را به یاد می آورند، که رگ هایش را به رنگ سرخ می آراست. خطوطی راست تر از رقص مدرن. گریم اش الهامش نبود. با صورتک بود که تکرار می کرد: همه باهم می میریم. اگر کارگردان خواهد. لابد ما هم به هم بسته ایم سرهامان. به هم می خورند، آونگ هایی که روی زمین می کشند، صدای فریادشان لاشخورها را تئاتری می کند. مثل قدیم به تماشا می نشینند، مرگ مان را مثل ریرا. این همان هنر قدیم است. فنِ مردن از پشت ویترین. چراغ ها را برای تفنن خاموش نمی کنند؛ قمیت غرق شدن به کوپک حساب می شود یا روبل؟ تکرار می شود هر شب، همان لالایی. چخوف چه خوب از پیری مرد. برای تفنن هم شده، شاید از ریرا بخواهیم نقشی به رگ هامان بسپارد. که از کارگردان هم کاری بر نیاید، جز تماشایی لاشخور وار.

گورماهی ۱

همه جا دود بود. مثل ایستگاه قطاری در قرن بیستم. همه جا پل هایی معلق بودند. مثل باد می وزیدند. هوا سنگین بود، سر ها هم سنگین بودند. مِنو بیشتر از گوشت پر شده بود، سالاد ها برای سلامتی تزیین شده بودند، برای همین کسی به سلامتی نمی نوشید. آب هم این جا گران است، گارسون!  ماهی سفارش می دهم، ماهی مرده ای که طعم دریایش را گرفته اند. می پرسم ماهی های مرده کجای رود می روند؟ می گوید: گارسون یعنی پسر بچه. می گویم این جا فرانسه نیست. می گوید پراگ است. می گویند اسم کافه شبیه شهری است که رودش پر از گورماهی است. گورماهی هایی که از زمان جنگ ها هنوز کسی پیدایشان نکرده است.

تئاتر

سرنوشت مان سرگردان در دست کارگردان مان. بازی از روحمان می کشند. به مغرمان جز موسیقی، چای هم تعارف می کنند. ضرباهنگ از ما انتظار دارند، و اگر رقصی بلغزد، از خشم می لرزند. هر آن چه آنان خواهند، خواهیم بود. محالی نیست. از خود تهی، از بازی سرشاریم. هر یک به نقش خود خرسند، خودش همان همه، اگر کارگردان خواهد. باید هم همچنان است که می باشد. حال که در دست کارگردان، کلماتی که می زنیم فریاد. فرم مان تکرار می شود، مثل موجی بی ساحل، بی حاصل، مجبوریم ببینیم، آن چه بر سرمان می آید، هنر است.

کلمه ای گمشده

به دنبال کلمه ای فارسی ام که بتواند این احساس را در خود خلاصه کند. کلمه ای شوخ و بازیگوش که بتواند شادی کودکانه ی یافتن دوباره ی اسباب بازی محبوب را تداعی کند. نشان دهنده ی هیجان ناشی از شناخت خود باشد و به سرزندگی تجربه ای عمیق و به یادماندنی که مدام تکرار می شود.

سرمقاله ای برای نشریه ای تئاتری که هیچ گاه چاپ نشد

نتیجه، رفتاری کودکانه می شود؛ وقتی واپس زدگی و عقب انداختن میل دیگر وجود ندارد، پاسخ های بدنی و زبانی آنی هستند. تخیل از قید زبان و اسطوره های اجتماعی رسوب کرده در ذهن رها می شود و بیانی از آن خود می یابد. ایده ی تمایز تخیل از زبان را بیش از هر کس مدیون لکان هستیم. او در روانکاوی اش ساحت تخیل، ساحت نشانه و ساحت امر واقع را از یکدیگر تمیز داد؛ هرچند ارتباطشان تنگاتنگ است و در غیاب یکی دوتای دیگر هم وجود نخواهد داشت. اما برای لکان، زبان جایگاه ویژه ای دارد، و برای ما تخیل!

تخیلی رها از زبان گفتاری، زبانی که تنها تصایری از دنیای ملموس اطرافمان می دهد که از پیش در منطقی زمان مند گیر افتاده اند. هدفمان یافتن زبانی تام و خودانگیخته برای تخیل است، به بیان آرتو:  زبانی ملموس که مخصوص بیان حواس و مستقل از کلام است، زبانی که قبل از هر چیز باید پاسخگوی نیاز حواس باشد و آن را ارضا نماید.

افراط در این ایده باعث رد معناهای قراردادی و حتی روزمره می شود، اشکال مرسوم بیان افکار که آن ها را از پیش جهت دهی می کنند از بین می رود و خطر این وجود دارد که هیچ بیان بدست نیاید. تنها راه جستن از این خطر گستردگی افراد فعال در ایجاد آن است. ارتباط پویا با مخاطب و توجه به برخورد تئاتری از دهه 60 و 70 جزئی اساسی از دغدغه ی تئاترهای تجربی بوده است. این ایده به روزنامه های مخالف وضع موجود هم سرایت کرد و راه های نوین بیان و لمس را یافتند. وضع کنونی نشریه ملغمه ای اختیاری از تمام مفاهیم بالا است. که باید به آن دانشجویی بودن کانون تئاتر را اضافه کرد. دانشجویی نه به معنای متداولش در تئاتر ایران: آماتور، بلکه دست چینی ای از معناهای مثبت کار جمعی و پویا و در یک کلمه: خودانگیختگی جمعی.