باز باد می بارد از شرق

باد گاهی تند می شود. و گاهی بر می گردد، تا خبری آورد از سرزمین های دور، و با خیالم گپ بزند. این جا هم مثل هر جا، باد می برد گاهی از یاد، گاهی هم می اندازد از پا، خسته، از سفرهایی با انتهایی بی خانه. می خواهم فریادم را بشنود، اما سرگرم کندن کوهی است، که خیالم گاهی همراه فرهاد به پرسه می گذراند و گاهی به گوش خود می شنید صدای ماهی ها: «از پی دریایی بی بازگشت، می رفتند بی بادبان»

باز باد می بارد از شرق، تهدید به تبعید می کند. و زنجیرمان را به رخ می کشد، به دورمان می گردد، تا شاید چیزی برباید، ببرد تا دوردست ها. گه گاه از غرب سوغات می آورد. شکلات هایی به رنگ آفتاب. اغوا می کند، با زمزمه ای غریب خواب در چشم مان می کارد. کابوس به دورمان می پیچد، تا هدیه دهد به تهی دستان. از شرق دور با آواز باز می گردد. رقص بالی را خوب فرا گرفته. می دمد در گوش هایمان دم نوش هایی به طعم چای سبز. مثل ترکیب سیگار هاوانا به دست موندریان، سرگیجه می آورد. خیال می کنی به دست باد است که تلو می خوری...

و این تازه سر آغاز قصه است. که پایانش به دریا می رسد. از نجات غریق خبری نیست. آخر از عاقبت بدمان شاید امروز ولنتاین باشد. وگرنه چه مرگی ماهی ها را به ساحل می کشاند؟ از بخت بدمان هوا خوب است، کوسه ها به آب خوری آمده اند و از باد خبری نیست. این است که هر یک به تنهایی، خبر مرگ باد را با خود می بریم، شاید به شرق نزدیک. از راه جنوب می رویم. جایی که دلفین هایش آواز های محلی می دانند. ضربشان را با خود سوغات می آوریم. تند و گاه سرگیجه وار، می چرخیم به دور گورباد.

اما صدایی می آید از غرب، به زمزمه می ماند. صدای آدمی نیست. بی خبر می آید. مگر مرگ باد برای سکوت دریا کافی است؟ آوازی است به سان رقص. گرد می آورد آوارگان را. هر یک به زشتی دیگری. گرگ هایی که از طعم سیب کال می گویند و از گوشت گوسفندان کباب شده. از قحطی محمل می بافند و به تن تارانتیو اندازه می زنند. گوش هایشان زیادی دراز است. برای همین می شنوند، زمزمه ای که بی باد می بارد از غرب. این بار به سان لالایی.

خوابم عرق می ریزد. خسته است از پرسه. آدرس کافه ای را می پرسد که کوکا هایی بی کافئین می فروشد. می خواهد برسد به عرصه، می گویند کوبایی است فتح شده به دست سرمایه ی روس. کافه ای است بی اغراق، سفید، مثل دیواره های سیگاری امروزی بلند، اغواگری رعنا به سان فیلم های نوآر. از ما گذشته، این پاپ آرت مقدس مآب از سر ما زیاد است. چوب حراجش را ترکه وار می اندازند به آب، و غریق های بی هنر را می سپارند به دست باد. که این بار سخت می بارد از شمال. انگار از گوری بس بزرگتر از سوراخ ازن می آید.

ما به جشنی کوچک خرسندیم. باد به سلامت باد. سر می کشیم ماغ هایی از سر رضایت، بادگلو را گواه می گیریم و سوگند یاد می کنیم این آخرین بار است که مست می کنیم و گول مرگ باد را می خوریم. بس است دیگر نمی خوریم، تا خرخره از یاوه خرسندیم. باد را هم دیگر نمی خواهیم، حتی اگر بدل چینی اش مفت باشد. بگذار چیزی برای زین پس یاوه گویان باز بماند.

نظرات 3 + ارسال نظر
عطا جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:10 ق.ظ http://محفل

ایول بابا! دست جیمز جویس رو از پشت بستی!
با کلی احتیاط و این ها فقط جرأت کردم تعابیر شرق و غرب رو به معنای خارجی و مصطلح اونها ارجاع بدم.
باید چند بار دیگه بخونمش...

ابوذر یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ب.ظ http://neveshtak.blogsky

۱) از سطح اطلاعات عمومی من بالاتز بود. یعنی کلی توش تیکه بود که من بعضی هاشو می تونستم بفهمم. می دونی یه جورایی فکر می کنم این نوشته هایی که توش پر از نماندن رو به سخره گرفتی. مخصوصا تو پاراگراف آخر این طور به نظر میاد.
۲) من رو یجوری یاد اون داستان کوتاهی میندازه که از وودی آلن درباره دزدیدن برج ایفل -اگر اشتباه نکنم -خوندیم. خیلی بصورت بزرگ نمایی شده و بدون هیچ گونه لاپوشی - که در ادبیات کلاسیک بشدت در استعاره ها بهش اهتمام میشه-از تعابیر استعاری یا نمادین استفاده شده.
و از اونجایی که می دونم بشدت روحیه پست مدرن و ساختار شکنانه داری فکر می کنم همچین قصدی داشتی.
ولی منم مثل عطا باید چند بار دیگه بخونمش.

علی جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ق.ظ http://shahrestani.ir/weblog

خمیازه!!!

:D :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد