آزادی از آن ما....

سرمای غریبی بود.تو خودش مچاله شده بود. نوک انگشت های پاش داشت بی حس می شد. ماهیچه های صورتش سنگینی  می کردند. خط سفید نقش بسته روی زمین ، تاریکی را تا خود ماه شکافته بود.

تاریک بود. کور مال کور مال دنبال  کلید برق گشت. اول عینکش و بعد صدای افتادن کتاب بگوش رسید و بعد اتاق روشن شد. نور چراغ مطالعه دیوار روبرو را روشن کرد. چشماش هنوز به نور عادت نکرده بود.  بالاخره از بین سایه های نقش بسته روی دیوار توانست شبح ساعت دیواری را تشخیص دهد. ساعت 3 بود. فکر کرد خواب دیده.

عادتش بود که قبل از خواب نیم ساعتی کتاب بخواند. آن موقع ها که مدرسه می رفت این عادت را پیدا کرده بود. ولی چند وقتی بود که حوصله خواندن متن های طولانی را نداشت. رمان ها دیگر جذبش نمی کردند. کتاب های فلسفی هم آنچنان کسل کننده برایش بودند ، که ظرف پنج دقیقه خوابش می گرفت و کتاب را کنار می گذاشت. اما این یکی ساعات ها خوابش رو عقب می انداخت. تمام جملاتش در طول روز توی ذهنش تکرار می شد.

" اینجا یک نیمچه تحصیلی کردندآن هم با این مصیبت ها ، آن هم با این چیز ها ، باید بروند در خارج تحصیل کنند..." دائم تو ذهنش تکرار می کرد. ترمز های ناگهانی مترو نظم ذهنیش را بهم می زد و باز دوباره از اول شروع می کرد. تک تک جمله ها را با دقت تمام کنار هم می چید." الان جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تام و تمام نیست..." دیگه خسته شده بود. بی خیال شد و رفت تو خیلات خودش . نگاهش افتاد به زنی که داشت به سختی از توی جمعیت راهش رو باز می کرد. "برادرا ، ازم دو تا ویفر بخرید . ثواب داره. اجاره خونه دارم ، بچه کوچیک دارم، ویفراش خوشمزس، سه تاش هزار تومنه، بردرا ازم بخرید ثواب داره..." با یک دستش یک کارتن ویفر را بغل کرده بود ، با اون یکی دستش مواظب بود با ترمز های ناگهانی راننده ، تعادلش رو از دست نده. به دیدنش عادت کرده بود. فقط این زن نبود ، خیلی های دیگری هم بودند که کاسبیشان توی واگن های مترو بود. بعضی وقت ها خیلی آزار دهنده می شدند. مخصوصا برای او که مسافر هرروزه مترو بود. "خدا عوضت بده برادر..." داشت پولش را  می گرفت. قطار ترمز تندی کرد، زن افتاد روی زمین.

" تمام اقتصاد ما الان خراب است و از هم ریخته است..."  انگار داشت از زیر زمین به خودش نگاه می کرد. صدا ها را می شنید ولی برایش نامفهوم بود. با سرعت به سمت خودش حرکت کرد، هرچی نزدیکتر می شد صدا مفهومتر می شد. نزدیکتر و نزدیکتر. " خدماتی که این دولت در طی این مدت چهار سال داشته، آنچنان است که در بیست سال گذشته سابقه نداشته. البته نواقصی هم هست که انشا الله با یاری خدا و لطف و عنایت حضرت ارواحنا فداک ، دولت خدمت گذار مصمم است تا در چهار سال آینده..."

"- آقا می شه موجش رو عوض کنی؟ خسته شدیم بسکه چاخان بستن به ریش مون... رفتم دیروز خرید، چارکیلو گوشت و میوه خریدم ، خدا شاهده شده صد هزار تومن..."

-حاجی جون این بنده خدا می خواد کار کنه ، ولی نمیگذارن... تازه این که اومده معلوم شده که چقدر تا حالا پول مردم رو می چاپیدن... دیدی اون شب تو تلویزیون پتشون رو ریخت رو آب..."

-یوقت خام این حرفا نشی دادش ، اینا همش فیلمه ، من یادمه اون زمون که نون سنگک می خریدیم  دوتومن ، سنگکاش کمه کم 2 متر بود، الان چی؟ یه تیکه خمیر می ندازن جلوت 500 تومن...

از شنیدن این حرف ها خونش به جوش می آمد ولی عادت داشت تو تاکسی فقط شنونده باشد. فقط دعا دعا می کرد زود تر از ماشین پیاده شود.

ساعت سه بود. فکر کرد که خواب دیده. ولی باز صدای آیفون بگوشش رسید. تنها بود ، هم اتاقیش رفته بود خوابگاه. امتحان داشت، هیچی نخونده بود.  قرار بود شب رو هم همونجا بخوابه. هنوز منگ خواب بود. چندتا ناسزا گفت و از جایش بلند شد. "کیه؟.."

پلیس ؟ این وقت شب؟!

یکی از روبرو با سرعت داشت می دوید سمتش. داد می زد پلیس ها اومدن فرار کنید. از بین دود و آتیش نیرو های گارد را دید که باطوم بدست به سمت آنها می دویدند." نترسین ...نترسین ...ما همه..." چند تا اشک آور شلیک شد. جمعیت شروع کرد به دویدن. چشماش جایی رو نمی دید. می دوید. صدای برخورد باطوم ، داد و فریاد و ناگهان خورد زمین. تا بخودش آمد ، هیکل سیاهی را دید که بالای سرش وایساده بود.دستش به آسمان رفت. باطوم فرود آمد.

 "خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد، مگراین ملت چه می گفت و چه می گوید که از آن وقتی که صدای ملت درآمده است تا حالا قتل و ظلم و غارت و همه اینها ادامه دارد؟...."

" ما عکس و فیلمت رو داریم. اگر همکاری نکنی اون وقت من نمی تونم بهت کمک کنم. سید آدم خوش اخلاقی نیست ها..."

"بخدا من فقط یک دانشجوی سادم. من اصلا هر و از بر تشخیص نمی دم. آخه چطور می تونم این کار ها رو کرده باشم. آخه هر کی بشنوه خندش می گیره، ..." مشتش رو محکم کوبید رو میز ، با داد و فریاد چند تا ناسزا گفت. صداش توی دلش را خالی کرد. دیگر نمی توانست تحمل کند . خسته شده بود.سعی کرد ذهنش را به چیزی دیگر متوجه کند.

" ما پنچاه سال است که در اختناق بسر بردیم، نه مطبوعات داشتیم، نه رادیوی صحیح داشتیم، نه تلویزیون صحیح داشتیم، نه خطیب می توانست حرف بزند، نه اهل منبر می توانستند حرف بزنند، نه امام جماعت می توانست آزاد کار خودش را انجام  بدهد، نه هیچ یک از اقشار ملت کارشان را می توانستند ادامه بدهند، و در زمان ایشان هم همین اختناق به طریق بالا تر باقی ست"

"به حکم دادستانی بازداشتید..."

" من کاری نکردم؟ به چه جرمی ؟ می خوام حکم رو ببینم.." قلبش داشت از سینش کنده می شد.

" حکم پیش منه. علیه نظام توطئه می کنی. فکر کردی نظام صاحاب نداره. همه اتاقا رو بگردین. کیس کامپیوترش هم بردارید..."

"اون جا اتاق من نیست...اینا را واس چی می برین. جزوه هامو چی کار دارین... به آلبم عکسم دست نزن آقا، توش عکس نا محرم داره..."

"عکسا دوست دخترته؟!!"

گیج شده بود ، ترس تمام وجودش رو گرفته بود. ضعف کرده بود . بدنش می لرزید.

" حاچی این رو اون جا پیدا کردیم.."

"این چیه؟! این مال من نیست!... " قش کرد.

" آنهایی که در سن من هستند، می دانند و دیده اند که مجلس موسسان که تاسیس شد ، با سرنیزه تاسیس شد، ملت هیچ دخالت نداشت در مجلس موسسان" به هوش که آمد فقط صدای ناله بود که از اطراف می شنید. سرش خیلی درد می کرد. فرش زیرش از خون قرمز شده بود. بیست نفری مثل خودش توی اتاق با سر و دست و پای شکسته خوابیده بودند و ناله می کردند. چهار پنچ تا زن و مردم هم سر کلشون را پانسمان می کردند. به سختی از جاش بلند شد. سرش گیج می رفت."سرنوشت هر ملتی به دست خودش است... "."چه حقی آنها داشتند که برای ما سرنوشت معین کنند؟ هرکسی سرنوشتش با خودش است، مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟..." از اتاق بیرون رفت. رفت توی راه پله. آدم های زیادی نشسته بودند روی پله ها و با هم پچ پچ می کردند. هم همه توی پارکینگ بیشتر بود. صدای نفرین و ناسزا از هر گوشه ای به گوش می رسید. گوشه ای از پارکینگ همان جایی که خط خون تمام می شد، مردم حلقه زده بودند. هر از گاهی یکی از لای جمعیت پریشان و گریان بیرون می آمد. از بین جمعیت راهی باز کرد. " لباس شخصی بود... قشنگ با چشمای خودم دیدم...کلت کمریش رو در اورد به طرفش شلیک کرد..."

" خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد..."

سردش بود، پاهایش بی حس شده بود.با صدای قفل در قلبش ریخت.

" ما می گوییم که خود اون آدم ، دولت آن آدم، مجلس آن آدم ، تمام اینها غیر قانونی است و اگر ادامه بدهند اینها مجرمند و باید محاکمه بشوند و ما آنها را محاکمه می کنیم" همه بهش خیره شده بودند. دستاش می لرزید. دهنش خشک شده بود. به اطراف نگاه انداخت. به دوربین ها ، به قاضی که اخم هاش درهم بود، به خبرنگار هایی که بیشتر شبیه مامورای امنیت بودند. به منشی دادگاه که داشت با موبایلش بازی می کرد. و به بازپرس که در جایگاه دادستان نشسته بود و سرش را به نشانه تایید تکان می داد. کاغذ را برداشت تایش را باز کرد و خواند." پس این سلطنت از اول یک امر باطلی بود ، بلکه رژیم سلطنتی از اول خلاف قانون و خلاف قواعد عقلی است و خلاف حقوق بشر است، برای اینکه ما فرض می کنیم که یک ملتی تمامشان رای دادند که یک نفری سلطان باشد، بسیار خوب اینها از باب اینکه مسلط بر سرنوشت خود هستند و مختار به سرنوشت خودشان هستند، رای آنها برای آنها قابل عمل است. لکن اگر چنانچه یک ملتی رای دادند(ولو تمامشان) به اینکه اعقاب این سلطان هم سلطان باشند ، این به چه حقی ملت پنجاه سال پیش از این ، سرنوشت ملت بعد را معین می کند؟ سرنوشت هر ملتی به دست خودش است..."

از جایش بلند شد. پاهایش فرمان نمی بردند. تمام بدنش می لرزید. دستبند و بعد به راه افتاد . وارد دالان شد. کوتاه تر از همیشه به نظر می رسید. صدای تلویزین نگهبان دالان را پر کرده بود. صدا برایش خیلی آشنا بود ولی جملاتش نا مفهوم بود.

گلوله خورده بود توی قلبش . سنش بیشتر از بیست و چهار پنج نمی زد. " ما در این مدت مصیبت ها دیدیم..."

"من با گروهک منافقین ارتباط داشتم و طراح آشوب های روز...."

" ...متهم را محارب با خدا دانسته....به اشد مجازات....اعدام...باشد که مورد عفو و رحمت...."

به دفتر نگهبان که نزدیک تر می شدند، صدا مفهوم ترمی شد." من وقتی چشمم به بعضی از اینها که اولاد خودشان را از دست داده اند می افتد، سنگینی در دوشم پیدا می شود که نمی توانم تاب بیاورم. من نمی توانم از عهده این این خسارات که بر ملت ما وارد شده است برآیم." بغض کرده بود. قرارشان این نبود. چرا اینقدر زود؟ چقدر ساده گول خورده بود. همیشه چوب این سادگی اش را خورده بود.

" من به مادر های جوان از دست داده تسلیت عرض می کنم و در غم آنها شریک هستم" فکر می کرد می گذارند با مادرش برای آخرین بار صحبت کند.

" من به پدر های جوان داده ، من به آنها تسلیت عرض می کنم" بغض گلویش را می فشرد و زندان بان بازویش را.

"می گوید که در یک مملکت دو تا دولت نمی شود، خوب واضح است این ، یک مملکت دوتا دولت ندارد لکن دولت غیر قانونی باید برود، تو غیر قانونی هستی، دولتی که ما می گوییم متکی به آرای ملت است ، متکی به حکم خداست، تو باید یا خدا را انکار کنی یا ملت را"

در با صدای مهیبی بسته شد. بغضش ترکید. دیگر هیچ چیز برایش مفهوم نبود.

خوب، ما حساب بکنیم که این مصیبت ها برای چه به این ملت وارد شد، مگراین ملت چه می گفت و چه می گوید؟"

 

نظرات 3 + ارسال نظر
افسون گر دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:51 ب.ظ http://enchantment.blogsky.com

بعضی کتاب ها هستند که وقتی می خوانمشان، آخرش برایشان نقد یا تحلیل نمی نویسم و تنها کلمه ای را در آخر خواندن آن به کار می برم:
perfect!
یا حق

سجاد یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ق.ظ

سلام
صحبت کردن در مورد یک داستان برایم سخت شده است. داستان با خطی کردن وقایع، توهمی از حقیقت می سازد، معناهایی می سازد که وجود ندارند...
اما این داستان، خارج از زبان قرار دارد؛ جملات و کلماتی است که می فهمیمشان؛ ترتیب ندارد و جملات آن پیر مبارز آشنا -و آن حاکم نا آشنا!- در میان سطور شناور می مانند تا پیشگویی اکنون ما باشد.

می دونی خیلی هیجان داشت که چطوری می تونم اون جملات رو با یکسری تصاویر همراه کنم. همه چیز با همون جمله من به جوان های پدر از دست داده تسلیت می گم شروع شد. خیلی حالت سینمایی پیدا کرده شاید چون دارم یکسری داستان کوتاه به انگلیسی می خونم و اون هم همین حالت رو داره.

رویا سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ب.ظ

sry, man type farsim ziad khub nist!
ye chizesh az hamechizh behtare!inke rabt nadare be ham, inke parakandast, mese zehne hame, beham rikhtast, mese zehne tarikh
vali, hame in ruza hamino migan!, inke sarneveshte har melati daste khodeshe!
jalebe baram, tu mamlekati ke az ye adami ke ye enghelab ro rahbari karde, ye bot misazan, tu mamlekati ke sireye un adam mishe noskheye dovome sireye masumin, tu mamlekati ke kam munde be taraf began masum, tu mamlekati ke har jenahi mikhad reference bede, baz barmigarde be hamun adam, in mamlekat o adamash chijuri gharare sarneveshte khodeshuno tain konan???

ye nafar migoft, mardome iran 100 sale daran vase azadi mijangan, yani az zamane mashruteh!
man age basham migam, mardome iran 2500 sale ke daran vase azadi mijangan!
ta zamani ke migim velayate faghih, vaz hamine, ta zamani ke migim eslame naabe mohammadi, vaz hamine, ta zamani ke mizarim ba chand ta esm o kalame bahamun bazi konan, vazemun hamine, haghemun hamine!!!
velayat male yek nafare, unam "vali"e, hich esm o oonvane dige i ro ham nemishe jaygozinesh kard!

alave bar inke sarneveshte har melati daste khodeshe, gahi balayi ke sare melat miad haghe mosalameshune!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد