-می دونی هدف های بیهوده یعنی چی؟
-چی گفتین؟
-وقتی دشمن اسلحه اش رو زمین می ذاره و تسلیم میشه ، سرباز مسئولیت شناس بطرفش شلیک نمی کنه.نه فقط به دلایل اخلاقی بلکه به دلیل نظامی، به خاطر صرفه جویی. حتی در جنگ نباید مرگ و میر بیهوده در میون باشه . می فهمی من چی می گم؟ .....
در یک ماشینی نشستهام. هیچ تصوری از بیرونِ ماشین، مدلش، سرعتش، جادهای که در آن حرکت میکند و محیط اطرافِ آن یا حتی رانندهی آن ندارم. من در صندلی عقب پشت سر راننده نشستهام. به نظرم میرسد خیلی صاف و صوف نیستم و کمی حالت چمباتمه یا لمدادگی دارم. کنار من زنی نشسته است که در بدوِ امر صورتش یا حالت فیزیکی بدنش را اصلا نمیتوانم ببینم یا حدس بزنم. با آن که نمیتوانم درست نگاهش کنم اما انگار آن زن دارد با من حرف میزند؛
کلمات دلفریبی به کار میبرد و قصد اغوای من را دارد. دقیق نمیدانم چه میگوید اما مدام سعی میکند خود را به من نزدیک کند.
حس می کنم چیز بسیار نرم و لطیفی دارد دستان مرا لمس میکند. ابتدا کمی احساس لذت میکنم. بعد نگاه می کنم و میبینم کنار ران پای آن زن عریان است و آن است که دارد دستانِ مرا لمس میکند. احساس خوبی دارم و تقریبا پروایی از ادامهی آن تماس در خود نمیبینم. آن زن، که تقریبا دارم شِمایی از هیبتش را به خاطر میآورم، به نظرم کمی بزرگسال میرسد و لباس زیادی بر تن ندارد. او با ذکاوتِ خاصّی این بیپرواییِ مرا درک میکند و خودش را به من نزدیکتر میکند. من هم دستم را دور کمر و بازوی او میاندازم و پوست اسرارآمیز او را با دستانم مزه مزه میکنم. در یک آن تا میآیم آن منبعِ لایزالِ لذت را کمی بیشتر از آنِ خود کنم دردی عجیب و جانگَزا در گردن، شکم و پاهایم میپیچد. دستانم را به سمت مواضع درد پرتاب میکنم و محکم فشارشان میدهم. با آن که دیوانهوار به خود میپیچم اما هنوز هم آن لذتِ خاص و ملایم در مغزم است. زن هم انگار چهره و وضعیت مرا نمیداند سعی میکند بیشتر خود را به من نزدیک کند. به محض این که کمی نشیمنگاهش را به طرفم نزدیک می کند باز هم پاها و باسن و شاید سینهام چنان تیر میکشد که فریادی از درد برمیآورم. آن زنک دوباره خود را تکانی میدهد و با هر تکان انگار کسی دارد استخوان های مرا از چند موضع با چکش خرد میکند. فریاد میزنم و التماسش می کنم نزدیکتر نیاید و بیخیال شود. اما او مانند یک شیرِ ماده بدجوری تحریک شده و اصلا حرف مرا نمی فهمد و باز هم آن عشوهگریِ دردناک را با لبخندی بینهایت مشمئزکننده ادامه میدهد. من خودم را دور می کنم و دستانم را به سمت زن دراز میکنم تا مانع از نزدیک شدنش بشوم. تا دستم با بدنش برخورد می کند انگار احساس آن لذتِ لامسهای و بینهایت خاصّ با شدتی بسیار بیشتر از قبل به من برمیگردد. با این همه درد کماکان ادامه دارد و این تماس تنها تسکینی لحظهای برای آن درد بود. من برای اجتناب از نزدیک شدنِ زن، در پای صندلی عقب اتومبیل و پشت صندلی راننده کِز میکنم و سعی میکنم خود را از آن زن و نگاههای نفرتانگیز و شهوانیاش مصون بدارم... آن درد دارد ساکت می شود و کابوس یا رویا -هر چه هست- رو به هوشیاری مینهد... نفهمیدم من به کجا میرفتم و آن زن که بود و اصلا آن جا چه میکرد. اما خوب میدانم هیچ وقت این چنین درد و لذتی را با هم و چنین تنیده به هم درک نکرده بودم. گویی اگر آن دردهای عجیب نبود آن لذتِ مرموز هم بیمعنی میشد... و آن زن منادیِ این هر دو بود.
-----------------------------------------------------
این را مدیون دوست خوبم The One هستم که به من یادآوری کرد هر متنی چیزی دارد که ریتم میخوانندش.
تئاتر ماییم. که سر به هوا، خود را مثل ریرا می کِشیم از پی هم. با رگ های بی حنجره، از پنجره ها کمک می خواهیم. آسمان مان سنگین، مثل سقف آمفی. سیاه چون مخفی، گاهی بی برگشت، این کثافت را باید کاری کرد. سیاه هم تکرار ریراست. گویا همان که مُرد از بس به بازی مُرد. خودمانیم هنوز تئاتر. هم چون سایه ها که بر سیاهیِ دیوارهای آمفی، ریرا را به یاد می آورند، که رگ هایش را به رنگ سرخ می آراست. خطوطی راست تر از رقص مدرن. گریم اش الهامش نبود. با صورتک بود که تکرار می کرد: همه باهم می میریم. اگر کارگردان خواهد. لابد ما هم به هم بسته ایم سرهامان. به هم می خورند، آونگ هایی که روی زمین می کشند، صدای فریادشان لاشخورها را تئاتری می کند. مثل قدیم به تماشا می نشینند، مرگ مان را مثل ریرا. این همان هنر قدیم است. فنِ مردن از پشت ویترین. چراغ ها را برای تفنن خاموش نمی کنند؛ قمیت غرق شدن به کوپک حساب می شود یا روبل؟ تکرار می شود هر شب، همان لالایی. چخوف چه خوب از پیری مرد. برای تفنن هم شده، شاید از ریرا بخواهیم نقشی به رگ هامان بسپارد. که از کارگردان هم کاری بر نیاید، جز تماشایی لاشخور وار.
دیروز نامه استعفای "خدا" به دفترم فکس شد. عجیب بود توی متنش نوشته شده بود:
" در پی فشار گروه های حامی حیوانات علیه بریده شدن گلوی گوسفند بجای اسماعیل"